بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جاودان | طاقچه
تصویر جلد کتاب جاودان

بریده‌هایی از کتاب جاودان

۴٫۲
(۲۴۰)
ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم
『sachli』
کی به تو گفته که پاشنه‌کش نباید حرف بزند. سکوت که دلیل نمی‌شود. ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم
ایمپروفشن
فرانسوی‌ها، در آن طرف دنیا، مجلسی دارند به اسم «آکادمی» که چهل عضو دارد و آن‌ها را «جاودان» می‌خوانند. الان چند عمر از عمرش می‌گذرد، آیا کدامشان زنده ماندند. مرده‌اند و می‌میمرند و خواهند مرد.
Arman
ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم، مگر یادت رفته که مولوی خودتان از قول ما گفته ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم
maryam
خوشمزه است که ضمناً بش انس هم گرفته‌ام و از حرف‌هایش کم کم خوشم می‌آید و تریاکی تعبیراتش شده‌ام، ولی از طرف دیگر خودم ملتفتم که دارم کم کم مثل برف آب می‌شوم. همه می‌پرسند چرا روز‌به‌روز لاغرتر و ضعیف‌تر و نحیف‌تر می‌شوی.
meysam13
بدان که آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاک‌تر است و گداها را هم در شهر می‌گیرند».
امیرحسین
گفتم: «مگر عقل از کله‌ات پریده و یا جنی شده‌ای؟!» گفت: «مگر نمی‌دانی که سیدم و سیدها گاهی جنی می‌شوند». گفتم: «جنی نشده‌ای، مجنون شده‌ای!»
سامی
کوه و صحرا و بیابان همه در تسبیح‌اند/ نه همه مستمعی فهم کند این اسرار
گل نرگس
گفتم: «می‌خواهی سر به سر من بگذاری، والا هر قدر هم آتش کوره قوه تصورت را پر زور کرده باشند با پاشنه‌کش ساده‌ای دعوا و مرافعه راه نمی‌اندازی. مطلب همان است که گفتم. عقلت پارسنگ برداشته است و دیوانه شده‌ای!»
امیرحسین
ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم
سپیده
سکوت که دلیل نمی‌شود. ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم، مگر یادت رفته که مولوی خودتان از قول ما گفته ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم مگر سعدی شیراز نگفته کوه و صحرا و بیابان همه در تسبیح‌اند/ نه همه مستمعی فهم کند این اسرار.
azin
«درست به این پاشنه‌کش نگاه کن تا بعد درد دل را برایت بگویم». نگاه کردم، درست نگاه کردم پاشنه‌کش کوچکی بود که قد و قامتش از نیم‌وجب تجاوز نمی‌کرد. دسته‌اش که بیشتر لمس کرده بودند قدری ساییده شده براقّ بود، مانند برگ بزرگ خشکیده‌ای طاق‌باز در وسط میز تحریری افتاده بود و نه حرکتی داشت و نه برکتی و مانند کلیه‌ی اشیای جامد و بی‌جان مظهر کامل سکون و استغنا و بی‌اعتنایی محض بود که جوکی‌های هند و عرفا و اولیا الله خودمان به‌زور هزار ریاضت و مشقت می‌خواهند بدان برسند و هرگز نمی‌رسند.
nuna
ما آدم‌های لَغ مَلغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم
زهرا شیرمحمدی
ولی اگر راستی ریگی به کفش نداری چرا لفتش می‌دهی و قصه را نمی‌گویی، بلکه منتظر چراغ اللهی بدان که آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاک‌تر است و گداها را هم در شهر می‌گیرند».
میم. خ
انسان هرقدر به‌سرعت سیر خود بیفزاید عمرش درازتر می‌شود
atefeh
ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم
مهدیس 🌙
خیلی چیزها را نمی‌توان باور کرد که باید باور کرد.
Rayehe
گفت: «مگر مولوی نگفته: هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد، اما ما آدم‌های لَغ مَلغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم».
neda
نکن! سلونی قبل ان تفقدونی.
میرزا
رسیدم پاشنه‌کش را از جیب درآورده چنان با شدت در چاله انداختم که گفتی مار گرزه زهرآگین و دژمی است و تفی هم از سر خشم و غیظ نثارش کردم و گفتم: «دِ حالا برو مزه‌ی جاودان بودن را بچش!»
سنبل
پاشنه‌کش را از جیب درآورده چنان با شدت در چاله انداختم که گفتی مار گرزه زهرآگین و دژمی است و تفی هم از سر خشم و غیظ نثارش کردم و گفتم: «دِ حالا برو مزه‌ی جاودان بودن را بچش!»
مسافر
به تو قول می‌دهم که اگر ما را به‌عمد و دستی نابود کنند، الی‌الابد باقی خواهیم ماند
neda68
سکوت که دلیل نمی‌شود. ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم، مگر یادت رفته که مولوی خودتان از قول ما گفته ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم
Negari
چنار امامزاده صالح تجریش باآن‌همه عظمت و جلال ترک برداشت و ترکید و از میان خواهد رفت، ایوان مداین را خوب می‌دانی به چه صورتی درآمده است، به شکل فکی درآمده که دندان‌هایش افتاده و نصف استخوانش پوسیده باشد. منارجُمجُم اصفهان که اهمیتش در نظر اصفهانیان از کوه ابوقبیس و برج بابل و حتی از کهکشان فلک بیشتر است آن‌قدر جنبیده که ساق‌ها و پاهایش سست و لرزان گردیده و چیزی نمانده که سرنگون و با خاک یکسان گردد. برج قابوس ابن بابویه هم همین سرنوشت را دارد، اما یک پاشنه‌کش ممکن است هزاران سال بماند و خم به ابرویش نیاید و ز باد و ز باران نیابد گزند.
Shirin
همه رفته‌اند و ادنی اثری از آن‌ها باقی نمانده است. چنین بوده و چنین هست و چنین خواهد بود، اما من و امثال من بی‌زبان و بی‌شعور ولاحانی که چند مثقالی مس یا برنج و یا آهن و گاهی هم نقره بیش نیستیم به تو قول می‌دهم که اگر ما را به‌عمد و دستی نابود کنند، الی‌الابد باقی خواهیم ماند، مگر آن‌که از زور استعمال ساییده بشویم و آن نیز باز هزاران سال طول می‌کشد»
Shirin
فتم: «برادر، با این پاشنه‌کش داری پاشنه‌ی صبر و حوصله‌ی مرا از جا می‌کنی. من نمی‌خواهم پاشنه‌ی کسی را بکشم، ولی اگر راستی ریگی به کفش نداری چرا لفتش می‌دهی و قصه را نمی‌گویی، بلکه منتظر چراغ اللهی بدان که آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاک‌تر است و گداها را هم در شهر می‌گیرند».
nuna
درست فکر کن! ببین حق‌دارم یا نه. امروز اثری از مقبره‌ی زرتشت و از گور اردوان اشکانی که برق شمشیرش پشت امپراتورهای روم را می‌لرزانید باقی نمانده است، ولی میخ و سنبه‌ها و سرنیزه‌های آن زمان همچنان باقی است. سوار محو و ناپدیدشده و نعل اسبش باقی‌مانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت می‌روی و من پاشنه‌کش ناچیز باقی می‌مانم.
nuna
مطلب همان است که گفتم. عقلت پارسنگ برداشته است و دیوانه شده‌ای!» گفت: «مگر مولوی نگفته: هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد، اما ما آدم‌های لَغ مَلغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم».
🅾️Ⓜ️🆔.Hoseini
«کی به تو گفته که پاشنه‌کش نباید حرف بزند. سکوت که دلیل نمی‌شود. ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم، مگر یادت رفته که مولوی خودتان از قول ما گفته ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم مگر سعدی شیراز نگفته کوه و صحرا و بیابان همه در تسبیح‌اند/ نه همه مستمعی فهم کند این اسرار. اگر تسبیح و اسراری هم در میان نباشد خاطرات جمع که عمداً لب‌بسته‌ایم و سرنوشتمان سکوت است، والا مگر در کتاب‌های آسمانی نخوانده‌ای که چه اشیا و حیوانات زیادی که شما آن‌ها را زبان‌بسته می‌خوانید سخن‌ها گفته و به قول خودتان درها سفته‌اند».
mim molavi
دوستان و هم‌قطارها هرروز می‌پرسند: «چرا مثل دوک لاغر شده‌ای؟ آن گردن‌کلفت که تبر نمی‌انداخت کجا رفت، چرا این‌طور سوت‌وکور و ساکت شده‌ای. تو خوش‌گذران و مرد حال بودی، اهل شوخی و مزاح بودی، می‌گفتی، می‌خندیدی، می‌خنداندی. متلک‌ها و لُغزهای آبدار تو دهان‌به‌دهان دور شهر می‌چرخید و به‌عنوان تحفه و سوغات دست‌به‌دست به ایالات و ولایت می‌رفت، چرا ماتم گرفته‌ای، گل سرسبد تمام مجالس بودی، حالا مردم‌گریز و گوشه‌نشین شده‌ای.» و حقیقتش این است که خون خونم را می‌خورد و پدرم درآمده است؛ و راه چاره‌ای نمی‌یابم
زهرا شیرمحمدی

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰ صفحه

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰ صفحه