بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وقتی مهتاب گم شد | طاقچه
تصویر جلد کتاب وقتی مهتاب گم شد

بریده‌هایی از کتاب وقتی مهتاب گم شد

۴٫۷
(۳۹۷)
سخنان حاج قاسم کوتاه بود و کامل. چهرۀ او مرا به یاد حاج احمد متوسلیان می‌انداخت. محکم و مصمم و با آرامش حرف می‌زد
میـمْ.سَتّـ'ارے
«یا رفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه» رفیقی داشتم که می‌گفت: «اینجا ـ جزیرۀ مجنون ـ جای دیوانه‌هاست. دیوانه‌هایی که عاشق‌اند. عاشقانی که می‌خواهند از راه میان‌بُر به خدا برسند.»
SARA
کار دشوار، معنویت بالا می‌خواهد.
باران
فریاد ما این بوده است: ما برای پیروزی نیامده‌ایم. ما برای شکست نیامده‌ایم. ما فقط برای رضای خدا آمده‌ایم. این راهی نیست که ما آغاز کرده‌ایم. این راهی است که انبیا، علما، صلحا، و شهدا در طول تاریخ آغاز کرده‌اند و به ما رسیده است.
باران
جنگ با اسرائیل آرزوی من است.
ــسیّدحجّتـــ
رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم. بالای دفتر نوشته بود مراقبه و محاسبه. او گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر می‌نوشت و زیر خطاها و مکرو‌هات خود خط می‌کشید. جایی ‌نوشته بود دیشب نمازم با حضور قلب نبود، آن را اعاده کنم.
باران
دستش را روی شانه‌ام انداخت و گفت: «یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می‌تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه‌ کلید توفیق در عملیات‌ها دست بلدچی‌هاست.
ــسیّدحجّتـــ
گوشه‌ای نشسته بود و آرام قرآن می‌خواند. آنجا، در خط، هم خطر عراقی‌ها بود و هم خطر ضد انقلاب داخلی. قبل از اینکه او مرا ببیند اسلحه را برداشتم و سینه‌خیز تا نزدیکش رفتم؛ جوری که فکر کند دشمنم. گلنگدن کشیدم. سعی کردم مرا نبیند، اما صدا را بشنود. هیچ عکس‌العملی نداشت. دوباره گلنگدن کشیدم، طوری که اگر برای خودم این صحنه پیش می‌آمد حتماً می‌ترسیدم، اما باز هم عکس‌العملی نشان نداد. آرام و با طمأنینه قرآن می‌خواند. بلند شدم و بی‌اینکه سلام کنم با تندی گفتم: «فکر نمی‌کنی کومله و دموکرات تا دم گوشت بیایند؟» لبخندی زد و سلام کرد: «تویی علی ‌آقا؟ نه علی جان، کومله و دموکرات نمی‌آیند. اینجا هیچ اتفاقی نمی‌افتد.» وقتی گفت اینجا اتفاقی نمی‌افتد به فکر رفتم، یعنی کجا برای علی اتفاقی خواهد افتاد که این قدر با اطمینان می‌گوید: «اینجا اتفاقی نمی‌افتد.» بیست روز در جبهۀ جوانرود بودیم و سه چهار مرتبه به سمت دریاچۀ دربندی‌خان در داخل خاک عراق به گشت رفتیم. در تمام این مدت محو آرامش علی محمدی بودم.
سینا
وقتی به مقر گردان برگشتم دیدم همه ناراحت‌اند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» گفتند: «مجید بهرامجی شهید شده.» کوله‌پشتی شخصی مجید بهرامجی پیش من بود. رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم. بالای دفتر نوشته بود مراقبه و محاسبه. او گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر می‌نوشت و زیر خطاها و مکرو‌هات خود خط می‌کشید. جایی ‌نوشته بود دیشب نمازم با حضور قلب نبود، آن را اعاده کنم.
🐝 Mina 📚
شنیده بودم مادرها حسی دارند که مجروحیت یا حتی شهادت فرزندانشان را قبل از اطلاع دادن کسی می‌فهمند
باران
«روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود از دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم»
پناه
محمد شهبازی اهل شهرستان نهاوند و از نیروهای مخلص و قدیمی واحد بود، اما چون برادر بزرگ‌ترش در عملیات فتح‌المبین شهید شده بود علی ‌آقا کمتر راضی می‌شد او را به گشت بفرستد. چند باری هم که آمد همراه با من و تقی خسروی بود. و تقی را شیفتۀ مرام خود کرده بود. یک بار تقی خسروی در خلوت گفت: «من عاشق محمد شهبازی شده‌ام. محمد شهبازی یعنی انتهای اخلاق و ادب.» البته این شیفتگی میان این دو نفر متقابل بود تا جایی که وقتی تقی خسروی دلتنگ می‌شد به منزل محمد شهبازی در نهاوند می‌رفت. تقی برای من تعریف می‌کرد که یک بار به خانۀ او رفته بودم. مادر پیری داشت که پشت سر هم از اتاق بیرون می‌رفت و می‌آمد تا از ما دو نفر پذیرایی کند. هر بار که مادر بیرون می‌رفت، محمد جلوی در کفش او را جفت می‌کرد و به محض اینکه وارد می‌شد محمد با کمال تواضع به پای او بلند می‌شد و اجازه می‌گرفت و سپس می‌نشست. این کار را آن روز پنج مرتبه تکرار کرد. تا جایی که مادرش با لهجۀ لری گفت: «روله (عزیزم)، من که غریبه نیستم. راحت باش.» ـ ر ـ محمد شهبازی در همین عملیات تا آخرین فشنگ مقابل عراقی‌ها جنگید و شهید شد و پیکر او همان جا ماند. ـ ر ـ
hoda
«جعفر شب عملیات ساعت مچی‌اش را به من داد و گفت از مال دنیا فقط این یک قطعه را دارم و می‌خواهم وقتی پیش خدا می‌روم هیچ چیزی از من باقی نماند.»
مهدی
«امشب خواب حضرت سیدالشهدا را دیدم که حضرت فرمود هر وقت به کمال برسی پیش ما خواهی بود.»
سیستماتیک
پرسیدم: «چه حال خوبی داری برادر بهادربیگی. ان‌شاءالله که زنده باشی و در رکاب امام زمان بجنگی.» خندید: «لایق نیستم که در رکاب امام زمان باشم. من فردا شهید می‌شوم. خواب دیده‌ام که فردا تیر از پیشانی‌ام می‌خورد و شهید می‌شوم. من حتی جای خودم را مثل صحابی سیدالشهدا در بهشت در عالم خواب دیده‌ام.»
ــسیّدحجّتـــ
برایم جنگ با اسرائیل از همه چیز مهم‌تر بود.
ــسیّدحجّتـــ
علی خوش‌لفظ یک قهرمان ملی است. این را زخم‌های نشمرده‌ای که از او «علی خوش‌زخم» ساخته گواهی می‌دهد. علی خوش‌زخم، نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچۀ بازیگوش محلۀ «شترگلوی همدان»، که روزگاری از دیوار راست بالا می‌رفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمی‌تواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای ۵، پس از ۲۶ سال، همسایۀ نخاع اوست. علی خوش‌لفظ، به تعبیر همرزمانش «علی خوش‌رفیق» است.
حامد
رفیقی داشتم که می‌گفت: «اینجا ـ جزیرۀ مجنون ـ جای دیوانه‌هاست. دیوانه‌هایی که عاشق‌اند. عاشقانی که می‌خواهند از راه میان‌بُر به خدا برسند.»
semicolon
محمد عرب تعریف کرد که در آن روز سرد زمستانی هانی از او تقاضای آب کرد و محمد به خاطر تشدید خون‌ریزی او امتناع. وقتی محمد عرب با اضطراب وضعیت هانی را تعریف کرد سه نفر همراه او شدند. باید به هر قیمت او را می‌آوردند. تا آن لحظه عراقی‌ها از حضور هانی وسط میدان مین مطلع نشده بودند. این چهار نفر هانی را در تاریکی شب وسط میدان مین وقتی پیدا کرده بودند که هانی داشته ذکر یاحسین می‌گفته. محمد عرب بالای سر او رسیده و به دلداری گفته بود: «هانی، برایت آب آورده‌ام.» هانی با صدایی حزین گفته بود: «دیگر آب نمی‌خواهم. تشنه نیستم. تو که رفتی سقّای کربلا، ابوالفضل، آمد و آبم داد.»
🐝 Mina 📚
گردان تخریب داخل سوله‌ای در فاصلۀ دو کیلومتری پادگان دوکوهه مستقر بود. در همان بدو ورود دیدن یک تابلو حس خوبی به من داد. روی تابلوی چوبی نوشته شده بود: «اساس تخریب، تخریب هوای نفس است.»
باران

حجم

۱۰٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۶۵۱ صفحه

حجم

۱۰٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۶۵۱ صفحه

قیمت:
۱۱۳,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۱۴صفحه بعد