بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وقتی مهتاب گم شد | طاقچه
کتاب وقتی مهتاب گم شد اثر حمید حسام

بریده‌هایی از کتاب وقتی مهتاب گم شد

۴٫۷
(۳۹۳)
سخنان حاج قاسم کوتاه بود و کامل. چهرۀ او مرا به یاد حاج احمد متوسلیان می‌انداخت. محکم و مصمم و با آرامش حرف می‌زد
میـمْ.سَتّـ'ارے
«یا رفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه» رفیقی داشتم که می‌گفت: «اینجا ـ جزیرۀ مجنون ـ جای دیوانه‌هاست. دیوانه‌هایی که عاشق‌اند. عاشقانی که می‌خواهند از راه میان‌بُر به خدا برسند.»
SARA
کار دشوار، معنویت بالا می‌خواهد.
باران
فریاد ما این بوده است: ما برای پیروزی نیامده‌ایم. ما برای شکست نیامده‌ایم. ما فقط برای رضای خدا آمده‌ایم. این راهی نیست که ما آغاز کرده‌ایم. این راهی است که انبیا، علما، صلحا، و شهدا در طول تاریخ آغاز کرده‌اند و به ما رسیده است.
باران
جنگ با اسرائیل آرزوی من است.
ــسیّدحجّتـــ
رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم. بالای دفتر نوشته بود مراقبه و محاسبه. او گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر می‌نوشت و زیر خطاها و مکرو‌هات خود خط می‌کشید. جایی ‌نوشته بود دیشب نمازم با حضور قلب نبود، آن را اعاده کنم.
باران
دستش را روی شانه‌ام انداخت و گفت: «یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می‌تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه‌ کلید توفیق در عملیات‌ها دست بلدچی‌هاست.
ــسیّدحجّتـــ
گوشه‌ای نشسته بود و آرام قرآن می‌خواند. آنجا، در خط، هم خطر عراقی‌ها بود و هم خطر ضد انقلاب داخلی. قبل از اینکه او مرا ببیند اسلحه را برداشتم و سینه‌خیز تا نزدیکش رفتم؛ جوری که فکر کند دشمنم. گلنگدن کشیدم. سعی کردم مرا نبیند، اما صدا را بشنود. هیچ عکس‌العملی نداشت. دوباره گلنگدن کشیدم، طوری که اگر برای خودم این صحنه پیش می‌آمد حتماً می‌ترسیدم، اما باز هم عکس‌العملی نشان نداد. آرام و با طمأنینه قرآن می‌خواند. بلند شدم و بی‌اینکه سلام کنم با تندی گفتم: «فکر نمی‌کنی کومله و دموکرات تا دم گوشت بیایند؟» لبخندی زد و سلام کرد: «تویی علی ‌آقا؟ نه علی جان، کومله و دموکرات نمی‌آیند. اینجا هیچ اتفاقی نمی‌افتد.» وقتی گفت اینجا اتفاقی نمی‌افتد به فکر رفتم، یعنی کجا برای علی اتفاقی خواهد افتاد که این قدر با اطمینان می‌گوید: «اینجا اتفاقی نمی‌افتد.» بیست روز در جبهۀ جوانرود بودیم و سه چهار مرتبه به سمت دریاچۀ دربندی‌خان در داخل خاک عراق به گشت رفتیم. در تمام این مدت محو آرامش علی محمدی بودم.
سینا
وقتی به مقر گردان برگشتم دیدم همه ناراحت‌اند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» گفتند: «مجید بهرامجی شهید شده.» کوله‌پشتی شخصی مجید بهرامجی پیش من بود. رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم. بالای دفتر نوشته بود مراقبه و محاسبه. او گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر می‌نوشت و زیر خطاها و مکرو‌هات خود خط می‌کشید. جایی ‌نوشته بود دیشب نمازم با حضور قلب نبود، آن را اعاده کنم.
🐝 Mina 📚
شنیده بودم مادرها حسی دارند که مجروحیت یا حتی شهادت فرزندانشان را قبل از اطلاع دادن کسی می‌فهمند
باران

حجم

۱۰٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۶۵۱ صفحه

حجم

۱۰٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۶۵۱ صفحه

قیمت:
۱۱۳,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۲۷صفحه بعد