بریدههایی از کتاب وقتی مهتاب گم شد
۴٫۷
(۳۹۹)
سخنان حاج قاسم کوتاه بود و کامل. چهرۀ او مرا به یاد حاج احمد متوسلیان میانداخت. محکم و مصمم و با آرامش حرف میزد
میـمْ.سَتّـ'ارے
«یا رفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه»
رفیقی داشتم که میگفت: «اینجا ـ جزیرۀ مجنون ـ جای دیوانههاست. دیوانههایی که عاشقاند. عاشقانی که میخواهند از راه میانبُر به خدا برسند.»
SARA
کار دشوار، معنویت بالا میخواهد.
باران
فریاد ما این بوده است: ما برای پیروزی نیامدهایم. ما برای شکست نیامدهایم. ما فقط برای رضای خدا آمدهایم. این راهی نیست که ما آغاز کردهایم. این راهی است که انبیا، علما، صلحا، و شهدا در طول تاریخ آغاز کردهاند و به ما رسیده است.
باران
جنگ با اسرائیل آرزوی من است.
ــسیّدحجّتـــ
رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم. بالای دفتر نوشته بود مراقبه و محاسبه. او گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر مینوشت و زیر خطاها و مکروهات خود خط میکشید. جایی نوشته بود دیشب نمازم با حضور قلب نبود، آن را اعاده کنم.
باران
دستش را روی شانهام انداخت و گفت: «یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت میتواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه کلید توفیق در عملیاتها دست بلدچیهاست.
ــسیّدحجّتـــ
گوشهای نشسته بود و آرام قرآن میخواند. آنجا، در خط، هم خطر عراقیها بود و هم خطر ضد انقلاب داخلی. قبل از اینکه او مرا ببیند اسلحه را برداشتم و سینهخیز تا نزدیکش رفتم؛ جوری که فکر کند دشمنم. گلنگدن کشیدم. سعی کردم مرا نبیند، اما صدا را بشنود. هیچ عکسالعملی نداشت. دوباره گلنگدن کشیدم، طوری که اگر برای خودم این صحنه پیش میآمد حتماً میترسیدم، اما باز هم عکسالعملی نشان نداد. آرام و با طمأنینه قرآن میخواند. بلند شدم و بیاینکه سلام کنم با تندی گفتم: «فکر نمیکنی کومله و دموکرات تا دم گوشت بیایند؟»
لبخندی زد و سلام کرد: «تویی علی آقا؟ نه علی جان، کومله و دموکرات نمیآیند. اینجا هیچ اتفاقی نمیافتد.»
وقتی گفت اینجا اتفاقی نمیافتد به فکر رفتم، یعنی کجا برای علی اتفاقی خواهد افتاد که این قدر با اطمینان میگوید: «اینجا اتفاقی نمیافتد.»
بیست روز در جبهۀ جوانرود بودیم و سه چهار مرتبه به سمت دریاچۀ دربندیخان در داخل خاک عراق به گشت رفتیم. در تمام این مدت محو آرامش علی محمدی بودم.
سینا
وقتی به مقر گردان برگشتم دیدم همه ناراحتاند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» گفتند: «مجید بهرامجی شهید شده.»
کولهپشتی شخصی مجید بهرامجی پیش من بود. رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم. بالای دفتر نوشته بود مراقبه و محاسبه. او گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر مینوشت و زیر خطاها و مکروهات خود خط میکشید. جایی نوشته بود دیشب نمازم با حضور قلب نبود، آن را اعاده کنم.
🐝 Mina 📚
شنیده بودم مادرها حسی دارند که مجروحیت یا حتی شهادت فرزندانشان را قبل از اطلاع دادن کسی میفهمند
باران
«روی نگار در نظرم جلوه مینمود
از دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم»
پناه
محمد شهبازی اهل شهرستان نهاوند و از نیروهای مخلص و قدیمی واحد بود، اما چون برادر بزرگترش در عملیات فتحالمبین شهید شده بود علی آقا کمتر راضی میشد او را به گشت بفرستد. چند باری هم که آمد همراه با من و تقی خسروی بود. و تقی را شیفتۀ مرام خود کرده بود. یک بار تقی خسروی در خلوت گفت: «من عاشق محمد شهبازی شدهام. محمد شهبازی یعنی انتهای اخلاق و ادب.»
البته این شیفتگی میان این دو نفر متقابل بود تا جایی که وقتی تقی خسروی دلتنگ میشد به منزل محمد شهبازی در نهاوند میرفت. تقی برای من تعریف میکرد که یک بار به خانۀ او رفته بودم. مادر پیری داشت که پشت سر هم از اتاق بیرون میرفت و میآمد تا از ما دو نفر پذیرایی کند. هر بار که مادر بیرون میرفت، محمد جلوی در کفش او را جفت میکرد و به محض اینکه وارد میشد محمد با کمال تواضع به پای او بلند میشد و اجازه میگرفت و سپس مینشست. این کار را آن روز پنج مرتبه تکرار کرد. تا جایی که مادرش با لهجۀ لری گفت: «روله (عزیزم)، من که غریبه نیستم. راحت باش.» ـ ر ـ
محمد شهبازی در همین عملیات تا آخرین فشنگ مقابل عراقیها جنگید و شهید شد و پیکر او همان جا ماند. ـ ر ـ
hoda
«جعفر شب عملیات ساعت مچیاش را به من داد و گفت از مال دنیا فقط این یک قطعه را دارم و میخواهم وقتی پیش خدا میروم هیچ چیزی از من باقی نماند.»
مهدی
«امشب خواب حضرت سیدالشهدا را دیدم که حضرت فرمود هر وقت به کمال برسی پیش ما خواهی بود.»
سیستماتیک
رفیقی داشتم که میگفت: «اینجا ـ جزیرۀ مجنون ـ جای دیوانههاست. دیوانههایی که عاشقاند. عاشقانی که میخواهند از راه میانبُر به خدا برسند.»
semicolon
برایم جنگ با اسرائیل از همه چیز مهمتر بود.
ــسیّدحجّتـــ
پرسیدم: «چه حال خوبی داری برادر بهادربیگی. انشاءالله که زنده باشی و در رکاب امام زمان بجنگی.»
خندید: «لایق نیستم که در رکاب امام زمان باشم. من فردا شهید میشوم. خواب دیدهام که فردا تیر از پیشانیام میخورد و شهید میشوم. من حتی جای خودم را مثل صحابی سیدالشهدا در بهشت در عالم خواب دیدهام.»
ــسیّدحجّتـــ
علی خوشلفظ یک قهرمان ملی است. این را زخمهای نشمردهای که از او «علی خوشزخم» ساخته گواهی میدهد. علی خوشزخم، نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچۀ بازیگوش محلۀ «شترگلوی همدان»، که روزگاری از دیوار راست بالا میرفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمیتواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای ۵، پس از ۲۶ سال، همسایۀ نخاع اوست.
علی خوشلفظ، به تعبیر همرزمانش «علی خوشرفیق» است.
حامد
شب خوابیدم و در عالم خواب دیدم که مردهام و در حضور پیامبر هستم. پیامبر پشت یک میز نشسته بود. من برخاستم و جلو رفتم. روی میز یک کاغذ بلند مثل کارنامه قرار داشت. دستم را به سمت کاغذ دراز کردم که نادر وارد شد و به سمت پیامبر رفت. پیامبر همان کارنامه را برداشت و به دست راست نادر داد. متحیر بودم و نادر خندان. با لبخندی که چشم در چشمهای من انداخته بود و نگاهم میکرد. در عالم خواب بدنم مثل کاهی بود که با باد جابهجا میشد. گریه میکردم. ضجه میزدم و با التماس میگفتم خدایا زندهام کن. به من فرصتی بده و به دنیا برم گردان تا برای تو و به خاطر تو کار کنم.
🐝 Mina 📚
محمد عرب تعریف کرد که در آن روز سرد زمستانی هانی از او تقاضای آب کرد و محمد به خاطر تشدید خونریزی او امتناع. وقتی محمد عرب با اضطراب وضعیت هانی را تعریف کرد سه نفر همراه او شدند. باید به هر قیمت او را میآوردند. تا آن لحظه عراقیها از حضور هانی وسط میدان مین مطلع نشده بودند. این چهار نفر هانی را در تاریکی شب وسط میدان مین وقتی پیدا کرده بودند که هانی داشته ذکر یاحسین میگفته. محمد عرب بالای سر او رسیده و به دلداری گفته بود: «هانی، برایت آب آوردهام.»
هانی با صدایی حزین گفته بود: «دیگر آب نمیخواهم. تشنه نیستم. تو که رفتی سقّای کربلا، ابوالفضل، آمد و آبم داد.»
🐝 Mina 📚
و در این دنیایی که جز رفاقت خدا، روی رفاقت کسی نمیشود حساب کرد
باران
گردان تخریب داخل سولهای در فاصلۀ دو کیلومتری پادگان دوکوهه مستقر بود. در همان بدو ورود دیدن یک تابلو حس خوبی به من داد. روی تابلوی چوبی نوشته شده بود: «اساس تخریب، تخریب هوای نفس است.»
باران
«کلید اطلاعات عملیات شجاعت و هوش است. شجاعت بدون سرمایۀ ایمان هم فایده ندارد. ایمان هم با معرفت به خدا و ولایت ائمۀ اطهار حاصل میشود. بلدچی که اهل نماز اول وقت نیست در شناسایی به مقصد نمیرسد و اگر هم برسد بیپشتوانه جنگیده است.»
مهدی
چشمم به مجروحی افتاد که از شکم تیر خورده بود و در خودش مچاله. مثل کسی که به سجده افتاده باشد پیشانی روی خاک گذاشته بود. تا ما را دید که بهظاهر سر پاییم گفت: «عراقیها دارند میآیند. پا بگذارید روی من و از کانال بالا بروید.»
مهدی
فردا دیدم آمد و پنج غاز آورد و گفت: «اینها را آماده کن برای ناهار.» میخواست یکجوری آن لحن تند را جبران کرده باشد. غازها را پاک کردم و قبل از اینکه بپزم جگرشان را به سیخ کشیدم و خوردم. علی آقا سر سفره پرسید: «خوشلفظ، این غازها جگر نداشتند؟» گفتم: «اگر جگر داشتند که شکار تو نمیشدند.» و برای چندمین بار افتاد دنبالم.
مهدی بخشی
میدانستیم که چشم ۳۵ میلیون ایرانی به گامهای ما برای پیمودن این راه تا آزادی خرمشهر است. شناسایی دشت طاهری و خاکریز زینالقوس جز با اخلاص، صبر، و عشق به آزادی خرمشهر ممکن نبود. وقتی برگشتیم مزد تلاشمان را با دیدن حسن باقری در آن سوی کارون گرفتیم. او وقتی محمود شهبازی را که آن شب با چند نفر تا لب جاده رفته بودند دید، نتوانست خوشحالیاش را پنهان کند و ما شنیدیم که به شهبازی گفته بود، با این شناسایی مسیر آزادی خرمشهر انشاءالله هموار شد.
🐝 Mina 📚
«برادر بابایی، خیلی در فکری؟»
ـ آره. از تهران بهم زنگ زدند و گفتند خدا بهت یک دختر داده.
پرسیدم: «پس میخواهی از دارخوین بروی تهران؟»
ـ نه. میروم خط.
ـ اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچهات؟!
حرفم را برید: «تکلیف من اینجاست. آزادی خرمشهر از بچۀ من مهمتر است.»
Akbar Aghaii
راه رسیدن به همت راه مستقیم است. دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم، همت میخواهد.
زهرا جاویدی
این بار راکت از زیر هلیکوپتر رها شد، کانال را شکافت، و میان ما منفجر شد. موج مرا بالا برد و چرخاند و با سر روی دیوارۀ کانال کوبید. جلوی من دو نفر افتاده بودند و پشت سرم هم دو نفر. نفرات جلو را تکان دادم. وحدتی و ناصر قاسمی درجا شهید شده بودند و عقبتر از من یکی هم افتاده بود. گیج بودم و چشمم سیاهی میرفت. او را درست نشناختم، ولی کنار او سعید اسلامیان نشسته بود و زل زده بود توی چشمان من؛ انگار نه انگار که اینجا معرکۀ آتش و جهنم نهر جاسم است. اول فکر کردم که میخواهد به من موجگرفته روحیه بدهد که کار سعید همیشه تزریق انرژی به دیگران بود، اما وقتی چشمانم را مالیدم دیدم که استخوان زانوی او گوشتش را شکافته و سفیدی استخوان کلفت و قلمشدۀ او از روی زانویش پیداست.
فائزه خدابنده لو
برای حاج محمود، حبیب، وزوایی، قجهای، آن فرمانده گروهان ارتشی و دهها هزار شهید و مجروح این عملیات، آزادی خرمشهر مساوی بود با رسیدن به مقصود و همین حاج محمود بود که همیشه در کلاس تفسیر قرآن و نهجالبلاغهاش میگفت ما به تکلیفمان عمل میکنیم. اگر این تکلیفپذیری از سر صدق و اخلاص باشد ما پیروزیم. چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم و با آن صوت دلنشینش این آیه را میخواند: «قل هل تربصون بنا اِلا احدی الحسنیین»
🐝 Mina 📚
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۶۵۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۶۵۱ صفحه
قیمت:
۱۱۳,۰۰۰
۵۶,۵۰۰۵۰%
تومان