بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در جبهه غرب خبری نیست | طاقچه
تصویر جلد کتاب در جبهه غرب خبری نیست

بریده‌هایی از کتاب در جبهه غرب خبری نیست

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۴از ۱۷ رأی
۴٫۴
(۱۷)
دریافتیم آن‌چه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتین‌هاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است. با اشتیاق و شور سرباز شدیم اما آن‌ها هر آن‌چه توانستند کردند تا این شور را از وجودمان پاک کنند. بعد از سه هفته آموزشی یک پستچی با لباس یراق‌دار برای‌مان قدرتی بیش‌تر از والدین، معلم‌ها و تمام فلاسفه، از افلاطون گرفته تا گوته، داشت. با چشمان جوان‌مان دیدیم که چگونه مفهوم وطن، آن‌چه معلم‌هامان به‌مان آموخته بودند، در این‌جا تبدیل شده بود به چشم‌پوشی کامل از شخصیت تا جایی که در برابر حقیرترین نظامیان بی‌چون‌وچرا خبردار بایستیم، سلام نظامی بدهیم، دفیله برویم، به چپ‌چپ و به راست‌راست بچرخیم، پاشنه بکوبیم، ناسزا بگوییم و هزاران کار احمقانه و حقیر دیگر.
benyamin parang
کروپ می‌گوید «وقتی درباره‌اش فکر می‌کنی، قضیه خیلی عجیب است. ما این‌جاییم تا از سرزمین پدری‌مان دفاع کنیم. فرانسوی‌ها هم آن‌جا هستند تا از سرزمین پدری‌شان دفاع کنند. حق با کیست؟» بدون آن‌که به حرفم ایمان داشته باشم می‌گویم «شاید هر دو.»
benyamin parang
ایراد کار وقتی است که به هر کسی قدرت بیش‌ازحد بدهید
کاربر ۸۶۱۷۳۲۹
آدم باورش نمی‌شود که در چنین بدن‌های خُردشده‌ای هنوز چهره‌ای وجود دارد که به زندگی روزانه چنگ زده و این فقط یکی از صدها هزار بیمارستان در آلمان، فرانسه و روسیه است. وقتی چنین جنایاتی مجاز است، هر آن‌چه در برابر آن انجام یا نوشته یا اندیشیده می‌شود بی‌معنا جلوه می‌کند. وقتی فرهنگ چندهزارسالهٔ بشر نمی‌تواند جلو جاری شدن این نهر خون را بگیرد یا این فرهنگ دروغین است یا هیچ ارزشی ندارد. فقط صدها هزار اتاق پُرشکنجه در بیمارستان‌ها می‌تواند ماهیت واقعی جنگ را نشان بدهد.
benyamin parang
دو سال خدمت در جبهه تأثیر عمیقی در روحیهٔ اریش جوان گذاشت و دیدگاهش را به ارزش‌های انسانی متفاوت کرد:‌ دانست که ارزش فرهنگ و هنر انسان در برابر غریزهٔ توحش و جنگ‌طلبی او هیچ است و سرمایه‌داران عالم چگونه برای حفظ منافع خود حاضرند جهانی را به آتش بکشند
کاربر ۵۱۵۶۸۶۵
مردان مسن‌تر از ما گذشتهٔ مشترکی دارند. آن‌ها همسر، فرزند، شغل و مقامی دارند. گذشتهٔ چنان نیرومندی دارند که جنگ نمی‌تواند پاکش کند. اما ما جوانان بیست‌ساله تنها والدینی داریم و شاید بعضی‌های‌مان نامزدی. والدین‌مان دیگر نفوذی بر ما نداشتند و دخترها نیز تأثیر چندانی بر ما نگذاشته‌اند. فقط همین؛
کاربر ۵۱۵۶۸۶۵
طی ده هفته در ارتش آموزش‌مان دادند و این زمان بیش‌تر از ده سال دوران تحصیل بر ما تأثیر گذاشت. یاد گرفتیم دکمه‌های فلزی براق ارزش بیش‌تری از چهار جلد آثار شوپنهاور دارد. اول تعجب کردیم، بعد خشم وجودمان را گرفت و دست‌آخر قیدش را زدیم. دریافتیم آن‌چه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتین‌هاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است.
کاربر ۵۱۵۶۸۶۵
اعلان جنگ باید مثل یک جشن بزرگ باشد. همه‌جا را آذین‌بندی کنند و برای تماشا هم بلیت بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ ببندند و چماقی بر دوش بگذارند و قضیه را بین خودشان حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم ساده‌تر است، هم عادلانه‌تر. چه لزومی دارد آدم‌هایی که ذی‌نفع نیستند با هم بجنگند.
کاربر ۱۳۴۱۸۷۵
ما دیگر جوان نیستیم. دیگر خیال نداریم در جهان توفان به پا کنیم. مدام در حال گریزیم. از خود بیرون آمده‌ایم و پرواز می‌کنیم. از زندگی می‌گریزیم. هجده سال داشتیم و تازه شروع به دوست داشتن زندگی و جهان کرده بودیم که همه‌چیز تکه‌تکه شد. نخستین بمب، نخستین انفجار در قلب‌مان ترکید. از جنب‌وجوش و تلاش و پیشرفت جدا مانده‌ایم. دیگر به چنین مقوله‌هایی اعتماد نداریم و به جنگ اعتقاد داریم.
benyamin parang
کروپ برای خودش متفکری است. عقیده دارد اعلان جنگ باید مثل یک جشن بزرگ باشد. همه‌جا را آذین‌بندی کنند و برای تماشا هم بلیت بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ ببندند و چماقی بر دوش بگذارند و قضیه را بین خودشان حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم ساده‌تر است، هم عادلانه‌تر. چه لزومی دارد آدم‌هایی که ذی‌نفع نیستند با هم بجنگند.
benyamin parang
زمین برای هیچ‌کس به اندازهٔ سرباز معنا ندارد. وقتی سرباز خود را در آغوش آن پناه می‌دهد، وقتی چهره و اندامش را از ترسِ ترکش‌ها در آن پنهان می‌کند، زمین تنها یاور، برادر و مادر اوست. سرباز وحشت و اشک‌هایش را در سکوت و امنیت زمین پنهان می‌کند، زمین به سرباز پناه می‌دهد و برای ده ثانیه رهایش می‌کند تا زندگی کند، بدود.
benyamin parang
همهٔ مردم دنیا باید از کنار تختش بگذرند و بگویند «این فرانتس کمریش است، نوزده‌ساله‌ای که نمی‌خواهد بمیرد. نگذارید بمیرد.»
زهرا شاهی
ما مثل کودکان بی‌کس‌ایم و مانند مردانِ باتجربه بی‌رحم و سطحی و پُر از اندوه‌ایم ــ باور دارم که از میان رفته‌ایم.
زهرا شاهی
آدم‌های فقیر از ما عاقل‌تر بودند. خوب می‌دانستند جنگ مایهٔ بدبختی است. ولی آدم‌های طبقهٔ متوسط، که باید بیش‌تر سرشان می‌شد، غرق در شوروهیجان جنگ شده بودند.
کاربر ۲۱۸۲۰۸۳
نمی‌تواند بفهمد که دربارهٔ چنین مقولاتی نمی‌شود حرف زد؛ می‌توانم این کار را بکنم، اما برایم خطرناک است که آن تجربیات را در قالب کلمات بیان کنم. می‌ترسم این تجربیات بیش‌ازحد بزرگ شوند و دیگر نتوانم برشان غلبه کنم.
زهرا شاهی
رفیق، بیست سال از زندگی‌ام را بگیر و دوباره زنده شو. اگر می‌خواهی عمرم را بیش‌تر بگیر، چون نمی‌دانم با مابقی عمرم ــ حتی اگر نقشه‌ای برایش داشته باشم ــ چه کنم.»
زهرا شاهی
چه‌قدر عجیب است که تمامی خاطرات‌مان دو ویژگی دارند. آن‌ها همیشه کاملاً آرام‌اند، این صفت غالب آن‌هاست، حتی اگر واقعاً آرام نباشند چنین جلوه می‌کنند.
کاربر ۵۱۵۶۸۶۵
دانست که ارزش فرهنگ و هنر انسان در برابر غریزهٔ توحش و جنگ‌طلبی او هیچ است و سرمایه‌داران عالم چگونه برای حفظ منافع خود حاضرند جهانی را به آتش بکشند.
fati
دانست که ارزش فرهنگ و هنر انسان در برابر غریزهٔ توحش و جنگ‌طلبی او هیچ است و سرمایه‌داران عالم چگونه برای حفظ منافع خود حاضرند جهانی را به آتش بکشند.
fati
طی ده هفته در ارتش آموزش‌مان دادند و این زمان بیش‌تر از ده سال دوران تحصیل بر ما تأثیر گذاشت. یاد گرفتیم دکمه‌های فلزی براق ارزش بیش‌تری از چهار جلد آثار شوپنهاور دارد. اول تعجب کردیم، بعد خشم وجودمان را گرفت و دست‌آخر قیدش را زدیم. دریافتیم آن‌چه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتین‌هاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است.
کاربر ۱۳۴۱۸۷۵
«عجب شربت شیرینی است انتقام.»
کاربر ۱۳۴۱۸۷۵
زمین برای هیچ‌کس به اندازهٔ سرباز معنا ندارد. وقتی سرباز خود را در آغوش آن پناه می‌دهد، وقتی چهره و اندامش را از ترسِ ترکش‌ها در آن پنهان می‌کند، زمین تنها یاور، برادر و مادر اوست. سرباز وحشت و اشک‌هایش را در سکوت و امنیت زمین پنهان می‌کند، زمین به سرباز پناه می‌دهد و برای ده ثانیه رهایش می‌کند تا زندگی کند، بدود. ده ثانیه زندگی. دوباره او را پذیرا می‌شود و گاه برای همیشه. زمین! زمین! زمین!
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
نسیم پاک و سردی می‌وزد.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
چهره‌های‌مان نه رنگ‌پریده‌تر از همیشه است و نه برافروخته‌تر، نه درهم‌رفته و نه باز، ولی تغییر کرده است. احساس می‌کنیم در خون‌مان برق جریان دارد. این تمثیلی شاعرانه نیست. واقعیت است. این روح جبهه است که چنین احساسی را به وجود می‌آورد. درست در لحظه‌ای که اولین خمپاره‌ها زوزه می‌کشند و انفجار هوا را می‌شکافد، به‌ناگاه در رگ‌ها، دست‌ها و چشم‌های‌مان انتظاری سخت، نوعی هشیاری، حساس شدن غریب حواس بیدار می‌شود. بدن سراپا در حالت آمادگی قرار می‌گیرد.
Mahsa Saadati
وحشت را در صورتی می‌توان تحمل کرد که نادیده‌اش بگیریم؛ اما اگر به‌اش فکر کنیم کُشنده است.
Mahsa Saadati
وقتی آن‌ها را در خانه، محل کار و سرگرم کاروزندگی می‌بینم، اشتیاقی مقاومت‌ناپذیر وجودم را می‌گیرد، دلم می‌خواهد من هم این‌جا باشم و جنگ را فراموش کنم؛ اما از طرفی از این زندگی بیزارم، این امور چنان حقیرند که نمی‌دانم چه‌طور می‌شود با آن‌ها زندگی کرد، درحالی‌که همان لحظه در جبهه گلوله‌ها روی سنگرها منفجر می‌شوند و خمپاره‌های منور به آسمان می‌روند و زخمی‌ها را روی برزنت به پشتِ جبهه منتقل می‌کنند و رفقای‌مان در سنگرها چمباتمه زده‌اند.
Mahsa Saadati
. هدف‌مان این است، تنها هدف بزرگ‌مان، بارها در سنگرها به آن فکر کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که تنها امکان بقای ما در نابودی همهٔ احساسات انسانی است؛ این وظیفه‌ای است که بعد از همهٔ این سال‌های وحشتناک زندگی بعد از آن را ممکن می‌سازد.
Mahsa Saadati
در آستانهٔ مرگ، زندگی مسیر ساده‌ای می‌پیماید و ضروریات محدود می‌شود، همهٔ چیزهای دیگر در خوابی محزون در سایهٔ غریزه برای زنده ماندن و بدویت ما پنهان می‌شوند.
Mahsa Saadati
اما اکنون، برای نخستین‌بار، می‌بینم که تو هم انسانی هستی مثل من. من در هراس نارنجک، سرنیزه و تفنگ تو بودم؛ حالا چهرهٔ تو و همسرت و دوستانت را می‌بینم. مرا ببخش، رفیق. همیشه این چیزها را دیر درک می‌کنیم. چرا هیچ‌وقت به‌مان نمی‌گویند که شما نیز مثل ما موجودات بینوایی هستید؟ چرا نمی‌گویند که مادران شما هم مثل مادران ما نگران هستند؟ چرا نمی‌گویند هم ما و هم شما از مرگ یکسان هراس داریم و از مُردن و درد کشیدن می‌ترسیم؟ مرا ببخش، رفیق. تو چه‌طور می‌توانستی دشمن من باشی، اگر این لباس نظامی و تفنگ را به دور بیندازیم؟ تو هم مثل کات و آلبرت برادر منی. رفیق، بیست سال از زندگی‌ام را بگیر و دوباره زنده شو. اگر می‌خواهی عمرم را بیش‌تر بگیر، چون نمی‌دانم با مابقی عمرم ــ حتی اگر نقشه‌ای برایش داشته باشم ــ چه کنم.»
Shamoy
پیشانی‌ام خیس عرق است، چشم‌هایم نمناک شده. دستانم می‌لرزد و به نفس‌نفس افتاده‌ام. چیزی نیست مگر تنش وحشتناک ترس؛ ترسی حیوانی که مانع می‌شود سرم را بیرون بیاورم و جلوتر بخزم.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵

حجم

۲۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۲ صفحه

حجم

۲۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان