بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۷)
هروقت میدیدم دخترها از روبهرو میآیند، چتر را طوری میچرخاندم که سیخهای شکستۀ آن معلوم نشود و هروقت از دخترها سبقت میگرفتم، دوباره صدوهشتاد درجه آن را میچرخاندم تا از پشت سر معلوم نشود. هروقت هم که دخترها از هر دو طرف میآمدند، به بهانۀ اینکه باران بند آمده، چتر را جمع میکردم و الکی به ویترینها نگاه میکردم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
هنوز خودم سرحالم و مِتانم همۀ کارامِ به بقیه بگم برام انجام بِدن.»
nafas.h_97
فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهانهایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست میدهد.
Setayesh
آقاجان با جدیت گفت: «این بهانهها رِ کنار بذار. آدم اگه تلاش کنه هیچ کاری براش سخت نیست.»
- یعنی من اگه تلاش کنم متانم یک دیگ قروتو رِ یکجا بخورم؟
- گفتم آدم اگه تلاش کنه، نه گاو!
Gisoo
چون در آنجا اصلاً نباید میخندیدیم، همهچیز بیشتر خندهدار شد.
aseman
طبق قانون چهارم نَوۀ مفتخورِ نیوتون، مفتخور هیچوقت از رو نمیرود بلکه فقط از خانهای به خانۀ دیگر خودش را میاندازد
آفتاب
توضیح میدهد که بجنورد با بیرجند و بروجرد و بروجن فرق دارد،
tannaz
آقای کریمینژاد با شنیدن قیمت نهایی، به همسرش اشاره کرد پول آن را حساب کند:
- خرج خانهمان دست حاجخانومه. مدیریت مالیاش از من بهتره.
ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمینژاد به زبان آقاجان میشد: «خانمم اجازه نمیدهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همینطور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
plato
بیخود نیست که به ماه رمضان میگویند ماه میهمانی خدا
"Shfar"
بیبی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بیبی بیشتر پرید.
MHNOURII
لبهایش مثل وقتی که یک عرب بخواهد بگوید «گچپژ» تکان خورد؛ اما صدایی از او درنیامد.
helya.B
هم چشمتان باید پاک باشه، هم فکرتان.
°•●☆ آسمان شب ☆●•°
- ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگهیم مِتانی بخری.
- آقاجان، پس چرا توی این سیچهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟
- برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
ƒaɾʑaŋҽɧ
آقاجان قبل از اینکه روزهاش را باز کند، نماز خواند. ما هم صبر کردیم تا نمازش تمام شود و بیاید تا چای سوم را با هم بخوریم!
Setayesh
با ترسولرز و با صدایی آهسته گفتم: «مامان، برای داییاکبر اتفاقی افتاده؟»
- اسمِ اکبرِ نیار که الهی جنازهشِ ببینم.
با تعجب به مامان نگاه کردم. مامان از من خواست برویم توی آشپزخانه تا بیبی صدایش را نشنود. بعد یکدفعه زد زیر گریه و گفت: «اکبر... اکبرِ خاکبرسر...!»
- داییاکبر کسی رِ زیر گرفته؟
مامان آنچه را که شنیده بود یواشکی به من گفت. ظاهراً داییاکبر را گرفته بودند، چون توی یک بستنیفروشی، با یک خانم تنهای غمگین که نسبتی با هم نداشتهاند و هیچ علاقهای هم به او نداشته، داشتند بستنی و شیرینی نارنجکی میخوردهاند. خواستم مامان را آرام کنم و به او گفتم: «مامان، بهخاطر منم که شده گریه نکن.»
- تویم یک خری مثل اکبر دیگه.
Reyhoone.v
از او پرسید: «محمدجان، سیصد تِمن قرضی داری؟»
- برای چی مخوای بیبی؟
- یک رازیه که نمتانم بگم برای چی مخوام؛ ولی از مکه که برگشتم بهت پس مِدم!
bcb108@mozej.com
محسن اون جریان جایزۀ امشب یادته؟»
- ها...
- ولی من که دیگه یادم نیست!
Gisoo
با اینکه دایی سیکل داشت و قدرتپلنگ هم کلاً بیسواد بود، اما جفتشان همراه با خواننده، کلمههای خارجی را بهصورت نامفهوم و مندرآوردی زمزمه میکردند. جمعیت در یک انتخاب سخت، مانده بود که آیا به دایی بخندد یا به قدرتپلنگ.
بلاتریکس لسترنج
«بر در دروازۀ قلبم نوشتم ورود ممنوع؛ اما عشق آمد و گفت بیسوادم!»
♡sana.m♡
سحر، به سختی بیدار شدم. آقاجان زودتر از بقیه بیدار شده بود و داشت با صوتی کاملاً ابداعی قرآن میخواند. مامان توی بشقابها غذا کشید و بوی غذا که درآمد، آقاجان نیمنگاهی به سفره انداخت و فوراً گفت: «صدق الله العلی العظیم.»
علی
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان