هنوز امیدوار بودند، زیراکه خنگ امید در دل مردمان به اندک علوفهای زنده میماند.
bfs
دلدادگان باید از خود بترسند نه از برانژیین وفادار. اما دلهای سرمست ایشان چگونه هشیار باشد. عشق ایشان را پیش میراند، آنچنانکه تشنگی گوزن را به سوی رود میبرد. یا آنسان که پس از گرسنگی بسیار، بند از پای شهباز بردارند تا به سوی طعمه پرواز کند. دریغا که عشق را در بند نمیتوان داشت.
bfs
ـ ای یار، بازوان را ببند و چنان مرا تنگ دربر گیر که از این آغوش و کنار، دلهای ما هر دو درهم بشکند و جان ما از تن برآید، مرا به آن کشور خوشبختی ببر که پیشازاین از آن سخن میگفتی. آنجاکه کسی از آن بازنمیگردد. آنجاکه رامشگران نادیده سرودهای بیپایان میخوانند. مرا ببر.
bfs