بریدههایی از کتاب بیگانه
۳٫۹
(۲۸۸)
«یک انسان بیشتر بهوسیله چیزهایی که نمیگوید شناخته میشود.»
lale shafiee
سودی که از مشغول کردن مردم میشود برد، مدت زمانی طول نمیکشد.
آسمان دوم
«به آنچه که ما را با برخی از انسانها وابسته میکند نام عشق ندهیم...»
SaNaZ
. آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بیهیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود.
Hossein Daghighi
او حرف مرا درک نمیکرد و از اینرو کمی از من بدش آمد.
آسمان دوم
اینطور پیدا است که شما آدمی کمحرف و سر بهتو هستید، و در این باره نظر مرا خواست بداند. جواب دادم: «علتش این است که هیچوقت چیز مهمی ندارم که بگویم. در این صورت خاموش میمانم.»
آسمان دوم
بیاینکه از من نظری بخواهند، سرنوشت من تعیین میشد.
آسمان دوم
مادرم اغلب میگفت که هیچ وقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. در زندانم هنگامی که آسمان به خود رنگ میگرفت و روز نوی آهسته به سلولم میلغزید، حرف او را تصدیق میکردم.
Aysan
فقط کسی که میتواند حرف بزند، سکوت میگزیند.
MooNim
انسان بالاخره به همهچیز عادت میکند.
Mhri
این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالبآ تکرار میکرد که انسان بالاخره به همهچیز عادت میکند.
SaNaZ
«به آنچه که ما را با برخی از انسانها وابسته میکند نام عشق ندهیم...»
Hossein shiravand
همیشه روزهایی هست که... «انسان در آن کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد...»
فاطمه مینایی
«یک انسان بیشتر بهوسیله چیزهایی که نمیگوید شناخته میشود.»
کاربر ۶۷۴۸۸۴۸
بعد از یکلحظه سکوت، زیر لب زمزمه میکرد که من آدم عجیبی هستم. و بیشک به همین علت است که مرا دوست دارد. ولی شاید به همین دلیل روزی از من متنفر بشود.
آناهیتا
شب، «ماری» به سراغم آمد و از من پرسید آیا حاضرم با او ازوداج کنم! جواب دادم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار را بکنیم. آنوقت خواست بداند که آیا دوستش دارم! همانطور که یکبار دیگر به او جواب داده بودم جوابش دادم که این حرف هیچ معنایی ندارد ولی بیشک دوستش ندارم. گفت: «پس در این صورت چرا با من ازدواج میکنی؟» برایش توضیح دادم که این امر هیچ اهمیتی ندارد و اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم، وانگهی او است که این تقاضا را دارد و من فقط خوشحالم که میتوانم بگویم بله، آنگاه او خاطرنشان ساخت که ازدواج امر مهمی است. جواب دادم: «نه» لحظهای خاموش ماند و ساکت مرا نگاه کرد. بعد پرسید آیا همین پیشنهاد را از طرف زن دیگری، که به همین طرز به او دلبسته بودم میپذیرفتم؟ گفتم: «طبیعی است.» آنگاه ماری گفت هنوز در تردید است که آیا مرا دوست دارد یا نه. من البته نمیتوانستم چیزی برای روشن کردن او بگویم. بعد از یکلحظه سکوت، زیر لب زمزمه میکرد که من آدم عجیبی هستم. و بیشک به همین علت است که مرا دوست دارد.
kamrang
مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکده چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکده زادگاه او، مهمانخانهای را اداره میکردند. برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچهاش را در مهمانخانه دیگری گذاشته بود، و به مهمانخانه مادرش که او را هنگام ورود نمیشناسند، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اتاقی در آنجا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیله چکشی، برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند و جسدش را به رودخانه انداخته بودند. صبح، زنش آمده بود و بیاینکه از قضایا خبر داشته باشد هویت مسافر را فاش کرده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه انداخته بود. این حکایت را، هزارها بار، میباید میخواندم. از یک جهت باور نکردنی بود. اما از جهت دیگر عادی و طبیعی مینمود. باری من دریافتم که مرد مسافر کمی استحقاق این سرنوشت را داشته است. و دریافته بودم که هرگز نباید شوخی کرد
kamrang
از من پرسید آیا به خدا اعتقاد دارم. جواب دادم نه. او با تنفر و تحقیر نشست. به من گفت که این محال است گفت که همه مردم به خدا ایمان دارند. حتی آن کسانی که از او روی برگردانیدهاند. این ایمان وی بود.
Mili_itman
«به آنچه که ما را با برخی از انسانها وابسته میکند نام عشق ندهیم...»
فاطمه
خیلی دلم برایش رفت. زیرا پیراهن قشنگ راهراه قرمز و سفیدی پوشیده بود و صندلهای چرمی بهپا داشت. از زیر لباس برآمدگیهای اندامش خودنمایی میکرد، و سوختگی آفتاب، به او صورتی شبیه به گل داده بود. اتوبوسی گرفتیم و به چند کیلومتری الجزیره، به پلاژ دنجی رفتیم که در میان تختهسنگهای دریایی فشرده شده بود و از طرف خشکی به نیهای ساحلی ختم میشد. آفتاب ساعت چهار زیاد گرم نبود. اما آب با امواج ریز و کشیده و تنبلش ولرم بود. «ماری» یک بازی به من یاد داد. در حال شنا کفها را روی امواج در دهان خود جمع میکرد و فورآ طاقباز میشد و کفها را به طرف آسمان میپاشید. کف مانند توری شفافی در هوا محو میشد یا مثل باران ولرمی روی صورت من میریخت. اما مدتی نگذشت، که دهانم از شوری و تلخی نمک سوخت. آنگاه ماری خودش را به من رساند و در آب به گردنم آویخت. دهانش را به دهانم چسبانید. زبانش لبهای سوزان مرا تازه کرد و لحظهای به همین طرز در آب غلطیدیم.
kamrang
انسان بالاخره به همهچیز عادت میکند.
ثنا دختر نازم
مردن برایم دیگر اهمیتی نداشت. من این مطلب را عادی مییافتم. چون بهخوبی میفهمیدم که دیگران هم مرا پس از مرگم فراموش خواهند کرد. دیگر هیچ کاری نداشتند که با من انجام بدهند. حتی نمیتوانستم بگویم که اندیشیدن به این مطلب دشوار بود. در واقع فکری نیست که بالاخره انسان به آن عادت نکند.
jef_raj
همیشه روزهایی هست که... «انسان در آن کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد...»
masomeh
زوال رنگها بر صورت آسمان
Mahsa Bi
مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بیهیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند.
دانور🌱
در زندان، انسان مفهوم زمان را از دست میدهد.
دانور🌱
«اگر من درختی میان دیگر درختها بودم... این زندگی برایم معنایی میداشت. یا اصلا همچو مسألهای درباره من در کار نبود. چون من قسمتی از دنیا بودم. در آن هنگام، من جزو همین دنیایی میشدم که اکنون با تمام شعورم در مقابل آن قرار گرفتهام... این عقل مسخره و ریشخندآمیز من است که مرادر مقابل تمام خلقت قرار داده.»
امین
من از عشق، جز مخلوطی و ملغمهای از خواهشها، از عواطف و هشیاریها که مرا به موجودی وابسته میسازد، درک نمیکنم.»
شقایق
همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد.
کتابخوار
انسان بالاخره به همهچیز عادت میکند.
کاربر ۶۹۴۲۹۱۱
حجم
۱۱۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۱۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان