- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب ویلت
- بریدهها

بریدههایی از کتاب ویلت
۳٫۶
(۹)
«ولی تنهایی غمانگیز است.»
«بله، غمانگیز است. اما زندگی چیزهایی بدتر از این هم دارد. عمیقتر از غم، دلشکستگی است.»
seza68
هیچ چیز بهتر از این نیست که کارتان را زیاد مهم نگیرید، چون ذهن و جسم آدم آرام باقی میماند، اما اگر تصورات بزرگ و گنده در سر داشته باشید ممکن است هم ذهنتان سرخورده بشود هم جسمتان.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
برای راحتی بشر کاری انجام نمیشود. برای تجلیل خدا هم کاری نمیکنند. هزارها راه را با درد و خون و عرق و پرپرشدن زندگیها گشودهاند، کوهها را از وسط شکافتهاند و صخرهها را از بن برانداختهاند، اما برای چه؟ برای اینکه کشیشانی بیایند و در رأس قدرت بایستند تا شاید سلطه «کلیسای» ملوک خود را بیشتر کنند.
seza68
شبها بلند میشدم، به دنبال خواب میگشتم، به او التماس میکردم که برگردد، اما جواب التماسم فقط صدای پنجره بود و غرش طوفان... خواب برنمیگشت!
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
مگر جایی هم هست که ماه قشنگ بهنظر نرسد؟ کدام مکانِ باز یا بستهای است که ماه با چشمهایش آن را متبرک نکند؟
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
«ولی تنهایی غمانگیز است.»
«بله، غمانگیز است. اما زندگی چیزهایی بدتر از این هم دارد. عمیقتر از غم، دلشکستگی است.»
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
کارم شبیه واردشدن به یک بازی بود که نمیبایست آن را باخت. فقط میبایست بازی را برد.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
او شبیه کشتی شاهواری بود که با امنیت کامل بر دریاهای هموار پیش میرود، با خدمه کامل، و ناخدایی نیرومند و دلیر، بیباک و ماجراجو، که به افقهای دور مینگرد. اما من شبیه قایق نجاتی بودم که بیشتر روزها خشک و تنها در قایقخانهای قدیمی و تاریک افتاده است و فقط هنگامی به آب انداخته میشود که طوفان درمیگیرد و موجها بالا میآیند، ابر آسمان و آب دریا به هم میرسند، و مرگ و خطر به نوبت بر ژرفنای پهناور فرمان میرانند.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
در پوسیدهای را باز کردم و رفتم توی اتاق زیر شیروانی که دراز و تاریک و سرد بود. آنجا دیگر کسی دنبالم نمیآمد.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
فرشتهای رهگذر انگار در کنارم آرمیده بود، به سوی قلبم خمیده بود و بال مهربان و آساینده و شفابخش و متبرکش را بر قلبم میسایید و تپش آن.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
تو بعدها دردمندم کردی، اما به پاس همین لحظه عزیز و خوش و به یادماندنی همهچیز را بر تو میبخشم... آزاد و رها هم تو را میبخشم!
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
میگویند بعضی از کلمات و اشتباهات به چاقو میمانند... زخمهای عمیقشان هیچگاه التیام نمییابد... تیغه خاردار و زهرآگینشان جراحت و حقارت مینشاند... اما الحان نوازشگری هم هستند که به گوش جان مینشینند و پژواک مهرآسایشان همواره ادامه مییابد... زمزمه محبتاند... خوشایندند، یک عمر طنین دارند، احساسشان رنگ نمیبازد، با فروغی خاموشیناپذیر به ندای درون پاسخ میگویند، حتی از پس ابر تیرهای که بر مرگ سایه میاندازد.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
هیچ شوخی و شیطنتی در دنیا پوچتر از این نبود که کسی به من بگوید خوشی و شادمانی را پرورش بدهم. معنی این پند و اندرز چه بود؟ خوشبختی سیبزمینی نیست که آدم توی خاک بکارد و کود بدهد و پرورش بدهد. خوشبختی نور باشکوهی است که از آسمان به پایین میتابد و ما را در خود میگیرد. شهدی است آسمانی که جان آدمی، در بامدادی تابستانی، چکیدن قطرههایش را از گل جاودانه و میوه زرین بهشت بر خودش حس میکند.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
اما این درد را هم پشت سر گذاشتم. زندگی جاری است، بهرغم دردها و عذابها. چشمها و گوشها همچنان هستند، حتی اگر منظرههای خوشایند بهکلی غایب شوند و آواهای تسلابخش هم به کلی خاموشی گیرند.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
و چه عاقلانه است دم فروبستن به هنگام غم و شکوهنکردن از نیش درد!
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
خیلی عجیب است که بیشتر آدمها انگار دیر حقیقت را احساس میکنند... نمیگویم دیر میبینند، میگویم دیر احساس میکنند.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
این امید که بر او مویه میکنم رنج میکشید و مرا هم رنج میداد. نمیمرد، مگر در آخر کار. پس از عذابی که این همه ادامه مییابد، باید به مرگ خوشامد گفت.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
با تمام وجود، با جان و دل، فهمیدم که او نه مرا میشناسد نه از ذاتم خبر دارد. همیشه میخواست نقشی به من بدهد که مال من نبود. من و ذاتم با او مخالفت میکردیم. هیچ حدس نمیزد که من چه احساسی دارم. نه نگاهم را میخواند، نه قیافهام را، نه حالتها و حرکتهایم را، درحالیکه همه اینها حرف میزدند.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
زمان فعالیت ذهنیام حتی تنها هم که بودم سر ظهر نبود. به سکوت با طراوت صبح نیاز داشتم، یا خلوت دنج شب، تا از میل خلاقیت چیزی عایدم شود که نشانه حضور و علامت قدرتش باشد.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
آیا آن احساس مرده بود؟ نمیدانستم، اما دفن شده بود.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
«شب بخیر، دکتر جان. تو خوبی، تو زیبایی، اما مال من نیستی. شببخیر و خدا پشت و پناهت!»
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
مرا به یاد قیافهای متغیر و پراحساس و با حالت میانداخت، قیافهای که هر لحظه به رنگی درمیآمد، گاهی کدر میشد و گاهی روشن،... قیافهای که از دنیای من ربوده شده بود، زیرا دیگر نمیدیدمش، اما بهترین ساعات بهاریام را در سایهروشن او سپری کرده بودم... قیافهای که زیاد حرکتها و حالتهایش را دیده بودم، نشانههایی از نبوغ و استعداد در آن دیده بودم، اما نمیدانستم چرا آن آتش، آن حس، آن روح، آن راز، تا به آخر از آن بیرون نمیتراوید.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
یادآوری برهههایی از زندگیمان گاهی بسیار دشوار است. بعضی از نکتهها، لحظهها، گرهها، احساسها، شادیها، غمها، و شگفتیها، هنگامی که دوباره به آنها میاندیشیم به نظرمان حیرتآور و گیجکننده میآیند، محو و مبهم مانند چرخی که تند میگردد.
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
ای ساعت خوش، لَختی بیارام! پرهایت را بایستان و بالهایت را ببند! پیشانی آسمانیات را به سویم خم کن! ای فرشته سپید! بگذار نورت بپاید. بگذار بر ابرهای پیاپی بازتابد. به ارث بگذار هلهله و شادیاش را از برای زمانهای که نیازمند باریکهای از نورِ گذشته میشود!
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
«لوسی، عشق مرا بپذیر. روزی شریک زندگیام شو. عزیزترینم باش، نزدیکترینم در عالم.»
کاربر ۹۰۸۹۸۹۴
حجم
۶۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۷۱۱ صفحه
حجم
۶۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۷۱۱ صفحه
قیمت:
۲۷۶,۰۰۰
۲۲۰,۸۰۰۲۰%
تومان