
بریدههایی از کتاب بیابان تاتارها
۴٫۲
(۳۶)
آنگاه که آدمی تنهاست و یار رازگویی ندارد، حفظ یقین آسان نیست. درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسانها چقدر از هم دورند و بهرغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانهاند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچکس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بیقرارش هم نمیتواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
زهرا امامیان
هرچه هست آدم کمکم عادت میکند
حنا
آدم برای پیشرفت سریع حاضر است خود را با هر شرایطی سازگار کند،
ستاره
اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بیدوام، نعمتی ناچیز که با تنگچشمی به او داده شده بود و آدمی میتوانست سالهایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست میرفت.
A.D
آیا هنوز راه درازی باقی است؟ نه، فقط باید از رودی که در آن دوردستها جاری است گذشت و از آن تپههای خرم بالا رفت. اصلا چهبسا همین حالا به مقصد رسیده باشی. این درختها، این مرغزارها و این خانهٔ سفید همانهایی نیستند که میجستی؟ چندلحظهای میپنداری چنین است و عزم ایستادن میکنی. بعد میشنوی که دورترک بهتر از اینها انتظارت را میکشد و باز به راه میافتی، بیتشویش!
reza zamani
زمان میگذشت و گریزش پیوسته شتاب میگرفت. آهنگ منظم و بیصدایش عمر را چنان ریزریز میکرد که ساطور گوشت را. حتی لحظهای هم نمیشد آن را از سیر شتابان خود بازداشت، حتی برای دَمی واپسنگریستن. دلت میخواست فریاد بزنی: «بایست، بایست...!» اما میدیدی که فریاد آدمی به جایی نمیرسد. همهچیز در گریز بود. آدمها، فصلها، ابرها، همه میشتافتند. خود را به صخرهای بند میکردی یا بر تارک ستیغی چنگ میانداختی، اما تلاشت بیهوده بود. انگشتان بیرمقت از هم گشوده میشد و بازوانت همچون پنبه فرومیافتاد و این شط بهظاهر کندپوی اما پیوسته روان تو را با خود میبرد.
reza zamani
خیال میکرد چیزهای خواستنی زندگی همه در انتظار اویند.
ستاره
هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت و تنهایی نیست
ستاره
به او خواهند گفت: «از این رود که بگذری، ده فرسنگ دیگر باقی است. آنگاه به مقصد میرسی!» اما راه را پایانی نیست. روزها پیوسته کوتاهتر میشوند و همسفران پیوسته اندکتر. چهرههای پشت پنجرهها عبوس و رنگپریدهاند و حرفی نمیزنند و فقط سری میجنبانند.
مانی
اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچکس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بیقرارش هم نمیتواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
Fatemeh Abdi
آنگاه که آدمی تنهاست و یار رازگویی ندارد، حفظ یقین آسان نیست.
Fatemeh Abdi
اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بیدوام، نعمتی ناچیز که با تنگچشمی به او داده شده بود و آدمی میتوانست سالهایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست میرفت.
Yasin masoumi
آدم برای پیشرفت سریع حاضر است خود را با هر شرایطی سازگار کند،
ستاره
درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسانها چقدر از هم دورند و بهرغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانهاند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچکس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بیقرارش هم نمیتواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
Alma
به تصویر خویش در آینه نگریست، بر چهرهای که کوشیده بود آن را دوست بدارد لبخندی دید تهی از حقیقت.
حنا
لختی اندیشید و دید در دنیا تنهاست و جز خودش هیچکس را ندارد که برایش دل بسوزاند.
Fatemeh Abdi
«روال کار همین است و تازهرسیدگان همیشه برندهاند. همهشان همینطورند. خیال میکنند بهراستی شطرنجبازانی ماهرند، اما راز پیروزیشان تنها تازگی بازی است و بس. آنها نیز عاقبت به این نظام خو میگیرند و آنگاه دیگر هرقدر بکوشند هم بازی را میبازند.»
***
سهم هرکس به قدر همت اوست!
ستاره
چهار سال بخش چشمگیری از عمر آدمی به حساب میآید. در این مدت هیچ اتفاقی، مطلقاً هیچ اتفاقی، نیفتاده بود که بتواند جایزبودن اینهمه امید را توجیه کند.
ستاره
آدم باید خودش را نشان دهد تا فراموش نشود و اگر خود دست وپایی نزند، طبعاً هیچکس به یاد او نخواهد افتاد.
ستاره
هنوز راه درازی باقی است؟ نه، فقط باید از رودی که در آن دوردستها جاری است گذشت و از آن تپههای خرم بالا رفت. اصلا چهبسا همین حالا به مقصد رسیده باشی. این درختها، این مرغزارها و این خانهٔ سفید همانهایی نیستند که میجستی؟
سارا
او در بند توهمی سمج بود. گل جوانیاش رو به پژمردگی میرفت، اما چشمهٔ شباب را خشکناشدنی میپنداشت. دریغا که از تیزپایی زمان هیچ نمیدانست. حتی اگر جوانیاش همچون خدایان صدها و صدها سال میپایید، سهمش از آن به همین ناچیزی میبود. اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بیدوام، نعمتی ناچیز که با تنگچشمی به او داده شده بود و آدمی میتوانست سالهایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست میرفت.
مانی
وقتی سنی از انسان بگذرد، بردباریاش کاهش مییابد. آدمی دیگر ایمان بیست سالگی را در دل نمییابد. بیش از اندازه انتظار کشیده است. چشمهایش بیش از اندازه احکام گوناگون را مرور کرده
مانی
زمان در سِیر گریزوار خود چنان دیوانهوار میشتافت و روزها را با چنان ولعی میبلعید که او پاک مات ومبهوت مانده بود. هنوز سر نچرخانده، صبح به شب میرسید و خورشید در افق فرومیرفت تا بیدرنگ از مشرق برآید و دنیایی برفپوش را روشن کند.
مانی
زمان میگذشت و گریزش پیوسته شتاب میگرفت. آهنگ منظم و بیصدایش عمر را چنان ریزریز میکرد که ساطور گوشت را. حتی لحظهای هم نمیشد آن را از سیر شتابان خود بازداشت، حتی برای دَمی واپسنگریستن. دلت میخواست فریاد بزنی: «بایست، بایست...!» اما میدیدی که فریاد آدمی به جایی نمیرسد. همهچیز در گریز بود. آدمها، فصلها، ابرها، همه میشتافتند. خود را به صخرهای بند میکردی یا بر تارک ستیغی چنگ میانداختی، اما تلاشت بیهوده بود. انگشتان بیرمقت از هم گشوده میشد و بازوانت همچون پنبه فرومیافتاد و این شط بهظاهر کندپوی اما پیوسته روان تو را با خود میبرد.
مانی
اما روزی به جایی میرسی که از سر غریزه روی میگردانی و میبینی دروازهای پشت سرت بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آنوقت حس میکنی که چیزی عوض شده. خورشید دیگر بیجنبش نمینماید، بلکه به تیزپایی فرامیلغزد و فرصت تماشایت نمیدهد و به جانب باختر میشتابد. میبینی که ابرها دیگر در پهنهٔ نیلگون آسمان بیحرکت نیستند. آنان نیز چنان شتابان میگریزند که از سرودوش هم بالا میروند. درمییابی که زمان میشتابد و راه ناگزیر سرانجام به فرجام میرسد.
Raymond
هربار با دلی سرشار از امید مبهم خوشبختی، چنانکه برای جوانان عادی است، از خانه بیرون میزد و هربار ناکام بازمیگشت. دریافت که از کوچههای خلوت شهر کینهای عمیق به دل دارد، از این کوچههای همیشهیکسانی که شاهد تلخکامی بودند و تنها همراه شبگردیاش.
Raymond
خورشید در تارک آسمان فروزان است و گویی در شامگاه از ما خاکیان دل نمیکند و با اکراه و افسوس در کرانهٔ باختر فرومیرود.
اما روزی به جایی میرسی که از سر غریزه روی میگردانی و میبینی دروازهای پشت سرت بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آنوقت حس میکنی که چیزی عوض شده. خورشید دیگر بیجنبش نمینماید، بلکه به تیزپایی فرامیلغزد و فرصت تماشایت نمیدهد و به جانب باختر میشتابد. میبینی که ابرها دیگر در پهنهٔ نیلگون آسمان بیحرکت نیستند. آنان نیز چنان شتابان میگریزند که از سرودوش هم بالا میروند. درمییابی که زمان میشتابد و راه ناگزیر سرانجام به فرجام میرسد.
زمانی میرسد که دروازهای سنگین چون برق وباد پشت سرت بسته میشود و نالهٔ قهار قفلی بزرگ را میشنوی و دیگر مجال بازگشتت نیست.
Fatemeh Abdi
«چه اشتباه غمانگیزی! چهبسا که احساسهای ما همه از همین دست باشند. خود را میان موجوداتی شبیه خویش میپنداریم، اما جز صخرههایی یخپوش و سنگستانی با زبانی نامفهوم چیزی پیرامونمان نیست. میخواهیم به دوستی درود بگوییم و دست پیش میبریم تا دستی را بفشاریم، اما دستمان بهلختی فرومیافتد و لبخند بر لبانمان میخشکد، زیرا درمییابیم دوستی در کار نیست و یکسره تنهاییم.»
سمیه جنگی
آنگاه که آدمی تنهاست و یار رازگویی ندارد، حفظ یقین آسان نیست. درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسانها چقدر از هم دورند و بهرغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانهاند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچکس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بیقرارش هم نمیتواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
سمیه جنگی
حجم
۲۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
حجم
۲۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان