برای صید خوشبختی
شتاب داشتم
اما نه توری داشتم
نه اعتقادی به سرنوشت داشتم
خسته و بیتوان
Bud
شبهای گمشده
در گریستنهای
بیپایان ما را
باید ستایش کرد
حآنا
هر چه هست
اشکها و آههای
متلاشیشده است
که در انتظار
جواباند
چه کسی باید جواب بدهد
آنان که میبایست جواب بدهند
در خاک خفتهاند
Bud
من از یأس حرف نمیزنم
چون هنوز
خندهٔ کودک را در خواب
و چمنهایی را که هنوز
در این پاییز
زرد نشدهاند
دوست دارم.
Bud
تقویم را ورق نزن
سرعت شب و روز
زیاد نمیشود
باران را نگاه کن.
Bud
از ما چه خواهد ماند
در این برف و بوران
در انتظار جواب هم نیستم
نیستی پند داد
که فقط در انتهای
این کوچهٔ ظلمانی
یک شمع روشن است
که آن هم به پایان عمرش
نزدیک است.
Bud
نیازی به مرثیه نیست
فقط باید گریست
Bud
میخواستم
وقت تاراج برگ
در پاییز
و هنگام فوران لبخند کودکان
از شوق دیدنِ شیرینیها
در ویترین شیرینیفروشیها
به دنیا بیایم
هوا که تاریک شد
تمام آرزوهایم
به باد رفت.
Bud
تو در تاریکی زندگی میکنی
و تشنه هستی
در تاریکی جستوجو کن
شاید لیوانی آب بیابی
شاید
این حدس
حقیقت
نداشته باشد.
Bud
حوادث پشت پنجرهام
آرامآرام
پوست میاندازند
و سپس پیر میشوند
من از همهٔ این حوادث
فقط دو یا سه حادثه را
به یاد دارم
که شنیدنی نیست
حتی آزارم میدهد
اما من سکوت میکنم
تسلیم میشوم.
Bud
میان رنگ سفید و سیاه
تفاوتی نبینیم
و هر دو را باور کنیم.
Bud
برخیزیم
پنجره را باز کنیم
این آخرین فرصت ما خواهد بود.
Bud
تقویم را ورق نزن
سرعت شب و روز
زیاد نمیشود
باران را نگاه کن.
Bud