خیلی وقته خفهخون گرفتهم و صدام درنیومده. الان یواشیواش داره میشه شیش ماه. باورت میشه؟ تازه اینش به جهنم. مهم اینه که دیگه دارم خفه میشم. اگه هیچی نگم، دِق میکنم. میترکم. منفجر میشم. دلم میخواد هر چی تو دلمه واسهت بریزم بیرون.
zohreh
خودش یهبار برام گفته بود که باباش با مصالح بُنجل خونه میسازه و به اسمِ درجهیک میندازه به مردم. بهم گفت خود بابائه حاضر نیست یه ساعت تو یکی از اون خونهها زندگی کنه. تُف! میبینی چهقدر نامرده؟
zohreh
بیشتر به درد زندانبانی میخورد تا ناظمی. ولی بذار همین جا یه چیزی رو بهت بگم! مطمئن باش اگه یه روز هم به آخر زندگیم مونده باشه، گیرش میآرم و حالشو میگیرم. کاریش میکنم دیگه جرئت نکنه دست رو کسی بلند کنه. اینو جدی میگم.
zohreh
حاضرم هر چی دارم بدم و پنج ساعت پشتِ سرِ هم تو خونه نمونم. برام عین جهنمه. حتا یه ثانیه هم نیست که باهم دعوا نداشته باشیم.
zohreh
«کاش میشد، خبر مرگم، خودمو یه مدت گموگور میکردم و میرفتم یه جایی.»
zohreh
میدونم زیاد از این حرفم خوشت نیومد، ولی باور کن اگه من جای اون بودم و باعث بدبختی رفیقم شده بودم، حتا اگه باهاش قرار گذاشته بودم یه مدت نبینمش، باز میرفتم سراغش و یه حالی بهش میدادم. اقلکم، خبر مرگم، یه تلفن بهش میزدم. اینو جدی میگم.
zohreh
پسر، اینقدر به همهکس و همهچیز شک کرده بودم که داشت یواشیواش حالم از خودم بههم میخورد.
zohreh
تو مرامم نیست که اگر واسه کسی کاری کردم، به روش بیارم، ولی وقتی میبینم یارو داره نارو میزنه، دیگه هیچی حالیم نیست.
zohreh
بعضی وقتها همینطوره. باید کلی بهش التماس کنی تا یه کاری واسهت بکنه. بعضی وقتها هم بلافاصله هر چی بهش بگی، گوش میده. آدم هیچوقت سر از کار این زنها درنمیآره.
zohreh