"خوشخیال نباشید، جناب سرهنگ. دیگر انقدر بزرگ شدهایم که منتظر ظهور منجی نباشیم.
هادی محمودی
عصرِ همان روز، هنگامی که رفقای آگوستین، خوشبین به پیروزی خروس، خانه را ترک کردند، سرهنگ هم احساس کرد حالش خوش و مساعد است. زن مویش را کوتاه کرد. سرهنگ سرش را با هر دو دست لمس کرد و گفت: "باعث شدی بیست سال جوانتر بشوم." زن به نظرش رسید که شوهرش حق دارد.
گفت: "حالم که خوب باشد، میتوانم مرده را هم زنده کنم."
moona
گفت: "منتظر یک نامه فوری هستم. با پُست هوایی فرستاده شده."
مأمور همه کازیههای دستهبندی شده را جستوجو کرد. بررسی که تمام شد، نامهها را به ترتیب حروف الفبا سرجایشان گذاشت اما حرفی نزد. کف دستها را تکان داد و نگاهی معنیدار نثار سرهنگ کرد.
سرهنگ بهش گفت: "امروز حتماً باید میرسید."
مأمور شانه بالا انداخت.
"تنها چیزی که حتماً به موقع میرسد اجل است و بس، جناب سرهنگ."
moona
زندگی همین است دیگر."
سرهنگ آه کشید: "همین طور است. تا به حال چیزی بهتر از زندگی اختراع نشده."
moona
زن گفت: "موقعی هم که برای انتخابات خودت را به آب و آتش میزدی حقت بود از پست و مقامها سهم ببری. بابت این هم که در جنگ داخلی جانت را به خطر انداختی، حقت بود از بازنشستگیِ کهنه سربازها سهم ببری. الان همه زندگیشان تأمین است، فقط تو درمانده یک لقمه نان و بیپشت و پناه ماندهای."
MjavadF