بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وقتی سروها برگ می‌ریزند | طاقچه
تصویر جلد کتاب وقتی سروها برگ می‌ریزند

بریده‌هایی از کتاب وقتی سروها برگ می‌ریزند

نویسنده:فهیم عطار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۱۲ رأی
۴٫۲
(۱۲)
زندگی دوباره چرخید. اصلاً از اول هم نایستاده بود. عشق بین آدم‌ها به دنیا می‌آد و بعد می‌میره. دوباره آدم‌ها عاشق می‌شن. هیچ‌وقت هیچ‌چیز تموم نمی‌شه. یه سمفونی زنده و پویا که همیشه هست. مطمئنم وقتی که من هم بمیرم، دنیا با همون سرعت به کارش ادامه می‌ده.»
ماهی ۲۷
تو اصلاً هم بچه نیستی. تو خیلی زود بزرگ شدی. کاش این‌قدر زود بزرگ نمی‌شدی. بزرگ‌تر که بشی، بیشتر می‌فهمی. بیشتر که بفهمی، بیشتر غصه می‌خوری. زود بزرگ نشو گل‌اندام.»
anahita.bdbr
اگر دینام به فکش وصل می‌کردیم، می‌توانست نصف برق اهواز را تأمین کند.
سپیده
«من باید از بی‌فصلی بیرون بیام. می‌خوام دوباره فصل بهار رو تجربه کنم. می‌خوام کسی عاشقم بشه. فکر کنم استحقاقش رو داشته باشم. من اون همه سال توی یه دنیای متفاوت با دنیای خودم زندگی کردم. جایی که متعلق به اون نبودم. تونلی تاریک و سرد.
ماهی ۲۷
خاتون همیشه از خوش‌خوابی‌ام کلافه بود: «فقط خدا کنه صوراسرافیل بتونه بیدارت کنه که از قیامت جا نمونی.»
n re
«چرا؟ هیچ‌وقت دلت نخواسته ازدواج کنی؟ یا کسی رو داشته باشی؟» انگشت‌هایش را در هم گره زد و گفت: «نه، حتما نباید یه آدمی وجود داشته باشه تا بتونی با اون از تنهایی بیرون بیای. شاید بشه با چیزای دیگه هم از تنهایی دراومد. مثلاً اون پیانو رو می‌بینی؟ هدیه مادرمه، وقتی از کالج فارغ‌التحصیل شدم.
anahita.bdbr
شاید اصلاً عاشق نشده‌ام. آدم عاشق که نمی‌ترسد.
n re
بعضی چیزا رو بهتره که خوب و تمیز نبینی. اون‌جوری جذاب‌تر می‌مونن. اگه خیلی شفاف ببینیشون شاید توشون یه چیزایی پیدا کنی که دوس نداشته باشی. می‌فهمی که چی می‌گم؟»
n re
«ها، خلاصه ای‌طوری حاج‌خانوم! همه امیدم ای بود که زنُم پا به ماه بشه، دردش بگیره و بذارُمش تو ماشین. گازشو بگیرم برُم سمت بیمارستان. جیغ بزنه بگه عباس! تندتر برو. مُونم تیک‌آف کنم و سر پیچ دستی بکشُم. به مو می‌گن عباس شوفر. اما ای شانس فوگری که مو دارُم، هی، هی.»
سپیده
هوای مرطوب و داغِ شهریورماهِ اهواز همه را کلافه کرده بود و زیر بغل هرکس به قاعده یک پیش‌دستی رد عرق افتاده بود.
سپیده
گفتم: «بعضی لحظه‌ها کش می‌آن. به اندازه چند سال روی ذهن آدم اثر می‌ذارن.» پرهام رو ترش کرد و گفت: «إنا لله و إنا الیه راجعون! رسما به رحمت ایزدی پیوستی. تو اومده‌ی این‌جا مهندس شی یا فیلسوف؟ لحظهْ لحظه‌س. کش‌دار مش‌دار نداره. مگه پیتزاس؟»
yumi
اگه قطار اومد باید مثل پلنگ بدوی. این‌جا تنگِ پنجه، نه جردن. می‌فهمی؟» نفسی برایم باقی نمانده بود تا با او کلنجار بروم. با سر حرف‌هایش را تأیید کردم و به دیوار جان‌پناه تکیه دادم. با خودم گفتم: «کاش قبل از این‌که بیام این‌جا خورشید رو بغل کرده بودم.»
yumi
امید کورِ اومدن کسی برای پر کردن تنهایی. همه‌چیز توی سایه نسیان خودخواسته خودمون گم شده
yumi
هیلمن برای پدر پرهام حکم ناموس را داشت و هیچ بخششی در مقابل تعرض به آن وجود نداشت.
anahita.bdbr
«ولک، ای که گفتی قلب اتاق بود یا مثانه اتاق؟ خوُ یه‌هو بده شورت‌ها رو هم بشورُم.»
anahita.bdbr
مازیار، من که حتی سوسک‌های خانه را نمی‌کشتم. دستشان را می‌گرفتم و لی‌لی‌کنان تا حیاط می‌رساندمشان. چه بلایی سرم آمده بود؟
anahita.bdbr
به من چه که اکسیژن و هیدروژن قراره با هم وصلت کنن و آب تولید بشه. من چه درس بخونم و چه نخونم اون دو تا کار خودشون رو می‌کنن.
n re
«بعضی از چیزا باید توی رؤیا بمونن و نیاریشون توی واقعیت. وقتی بیاریشون بیرون دوده می‌گیرن.
n re
«از اون وقتی که نرده کشیده‌ن جلوِ پنجره‌ها، آدم دلش می‌گیره. پنجره واسه اینه که از اسیری دیوارها خلاص بشی. اما نرده از دیوار هم بدتره.»
n re
و گفت: «آخه این وضع خیابونه که اهواز داره؟ پرِ چاله چوله‌س. وانت‌بار می‌افته توش، گم می‌شه. ناسلامتی روی چاهِ نفتیم ها. همین شمایید که وضع ما این‌طوره. دِ دَس بجنبونید بابا. یه سر و سامونی بدید به شهر.»
anahita.bdbr
همیشه لازم نیس تا ته یه خط رو بری بعد ببینی نتیجه‌ش چی می‌شه. بعضی وقت‌ها باید به آدم‌های دیگه‌ای که رسیده‌ن ته خط نگاه کنی. ببینی آخر و عاقبتشون چی شده. اون‌وقت تصمیم بگیری که تو هم دوس داری اون راه رو بری یا نه. به همین سادگی.
anahita.bdbr
توی دلم از زارع تشکر کردم که مرا قوی‌تر از ده گاومیش فرض کرده. خلیلی کاغذها را گرفت و با دقت به سوراخ‌ها نگاه کرد.
anahita.bdbr
«بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم دردسرها عادلانه بین مردم تقسیم نشده‌ن.»
anahita.bdbr
«ازدواج توی این شرایط مثل اینه که با نارنجک توی جیبت یه قل دو قل بازی کنی. خطرناکه. می‌پکه و دودمانت رو به باد می‌ده. آخه چرا نمی‌فهمی؟
anahita.bdbr
، نه. نمی‌شه هم واسه خانواده‌ت سنگ تموم بذاری و هم توی کارت خیلی موفق باشی. همزمان نمی‌شه چند قله رو با هم فتح کرد. یکی معمولاً قربونی می‌شه.»
anahita.bdbr
گفت: «آدم‌ها هم مثل کتاب‌ها و فیلم‌ها هستن. توی مقطعی از زندگی پیداشون می‌شه. اثرِ خوب و بد خودشون رو می‌ذارن و بعد هم تموم. انگار فقط اومده‌ن که یه مأموریتی رو انجام بدن. یه چیزی رو عوض کنن، یه چیزی به آدم اضافه کنن یا یه چیزی از آدم بگیرن. بعد هم به‌سلامت. زندگی چیزی جز همین اتفاق‌های پشت سر هم نیست.
anahita.bdbr
گفت: «آدم‌ها و سلیقه‌هاشون عوض می‌شن. امروز کوکوسبزی دوست داری، فردا حالت ازش به هم می‌خوره. اصلاً شاید از اول باید همین راه رو انتخاب می‌کردم. مهم اینه که الآن خوشحالم.»
anahita.bdbr
«هیچ‌چیز نباید آدم رو پابند کنه.»
anahita.bdbr
آدمی رو که داره دور می‌شه با هیچ‌چیز نمی‌شه نگه داشت.
anahita.bdbr
یاد مازیار افتادم. چقدر شبیهش شدم. تنهایی چقدر آدم‌ها را شبیه به هم می‌کند. خواسته‌ها و ترس‌هایشان شبیه به هم می‌شود. خنده‌ها و گریه‌هایشان مثل هم می‌شود. حتی فکرهایشان. کاش مازیار این‌جا بود. اشکی از چشمم نمی‌آمد.
anahita.bdbr

حجم

۳۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

حجم

۳۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

قیمت:
۹۲,۰۰۰
تومان