
بریدههایی از کتاب پیکر فرهاد
۳٫۲
(۴۷)
انگار آدمی را از تگرگ ساختهاند، ویرانگر و سرد و بیرحم! چه میتوانستم بکنم.
effat
مسخرهترین چیز دنیا اتفاق افتاده بود؛ شما نمرده بودید، اما زندگی هم نمیکردید، فقط زنده بودید.
آدمی که فقط میشنود، به سختی حرف میزند، میخندد، میگرید، اما اصلاً نمیتواند سرپا بایستد، نمیتواند قلم به دست بگیرد. فقط هست که بگوید من هنوز نمردهام.
متأسفم.
نیلوفر معتبر
در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمیترسیدم، از این که تنها زنده بمانم میترسیدم.
نیلوفر معتبر
بغض کرده بود و به زندگی نیشخند میزد. بیآن که آرزویی در سر داشته باشد. میرفت که بر مقدار تریاک و مشروب خود بیفزاید، هر چند که نه تریاک، و نه مشروب، هیچ کدام توفیری با هم نداشتند، زندگی بیمعنا شده بود و این تکرار روزمرّگی، زندگی دستمالیشده دمِدستی، کاروان مسخره شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر میرفت و میرفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گلههای عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده میشدند و جوی خون، یا نه، رودخانه خون در خاک غرق میشد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیشتر عمر کند تا شاید در بقیه زندگیاش یک گاو بیشتر بخورد؟
نیلوفر معتبر
همه درد این بود که یا میخواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش میکردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید میایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده دست درندگان بیاخلاق؟
نیلوفر معتبر
حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.
نیلوفر معتبر
او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد میکرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار میخواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادیاش برگردد.
نیازش را به مهر مادرانهام میفهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایرهوار میچرخد، و این چرخه بیسرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه میشد.
نیلوفر معتبر
بعضی وقتها برای این که چیزی باقی بماند باید فداکاری کرد.
نیلوفر معتبر
نه تنها او را میخواستید بلکه تمام ذرات تنتان ذرات تن او را لازم داشت.
نیلوفر معتبر
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست.
AS4438
همان جور که من عاشق یک زنبور عسل شدم، شما عاشق یک لکاته شده بودید. زنی که میآمد جلو بومتان مینشست اما فرصت نقاشی به شما نمیداد. یک سیب به دستش میدادید و با شوق کودکانهتان شروع میکردید، اما چند ثانیه بعد میدیدید که سیب را خورده و خوابیده است.
Yasaman Mozhdehbakhsh
سر گرداندم؛ چند نفر خیرهام شده بودند.
نه. دیگر نمیخواستم.
هیچ کدام از آن چشمها را نمیخواستم. چشمهایی که مثل چشمهای گوسفند روی پیشخوان کلهپاچهفروشی زل میزد و آدم را از زندگی سیر میکرد. چشمهایی که از معنا تهی بود، فقط مثل شیشههای بدلی برق میزد. هر کدام به رنگی مثل چراغهای شهر در شب که نمیدانی کدام سو مال کدام خانه است. کجا عشق میورزند و کجا آدم میکشند؟
نیلوفر معتبر
از وحشت جیغ کشیدم اما هیچ صدایی ازم بیرون نیامد. صدا در تالارهای جمجمهام پیچید، چرخ خورد، و انعکاسش در مغزم لایهلایه منجمد شد و ماند. سرم بزرگتر از بدنم شده بود و من دیگر توان کشیدن آن بار سنگین را نداشتم.
آرمین
سر بلند کردید. من نبودم. رفته بودم و صدای قطار محو و دور شنیده میشد. هر چه دورتر میشدم یاد شما قلبم را بیشتر میفشرد و راه نفسم را میبست. مثل اشکی که هرگز نتوانستم برای شما از چشمانم بچکانم، گوشه ذهنم قطره شُدید. مثل بغضی که در گلویم ماند، ماندید. ای روزگار نقش و نگاران!
آرزو
گفتید همین بود؟
عشق همین بود؟ گفتم بگذارید خاطره بماند
Yasaman Mozhdehbakhsh
آیا میشد زمان را بههم ریخت و آدمها را به دلخواه در جاهای دیگر قرار داد؟
Yasaman Mozhdehbakhsh
آیا فرشتهای بود که ادای لکاتهها را درمیآورد یا لکاتهای بود که گاه به فرشتهها میمانست؟
Yasaman Mozhdehbakhsh
چه دستهای قشنگی داشت با انگشتهای کشیده و باریک که شبیه آن فندکهای نازک بود و نگینی هم داشت. دستهایی بیآزار، لطیف، مهربان. حتی وقتی که بددهنی میکرد و میخواست چشمهاتان را از حدقه درآورد، اگر سرتان را نزدیک خود میدید نوازش میکرد. نه خراش میداد، نه میشکست، نه میدرید. از خودش هم خسته شده بود. تحمل اخلاق سگی خودش را نداشت، به مهربانی ادامه میداد. آن دستهای رام و آرام وصله ناهمرنگی بود به تن بیقراری که رام هیچ آدمی نمیشد و فقط به فکرهای احمقانه خود خو داشت. قلبی و ذهنی که فقط برای خود کرنش میکرد و به راحتی پا بر هر چیز میگذاشت.
Yasaman Mozhdehbakhsh
چرا. طور عجیبی شده بودم. دلم برای او پر میزد. بدنم درد میکرد، استخوانهای کتفم را از دو طرف جر میدادند و زانوهام میلرزید. وقتی وارد کافه شدم باز هم او نبود. سنگینی دنیا روی شانهام فرود آمد و راه نفسم را بست. لحظاتی آن وسط سرگردان بودم. نمیفهمیدم چرا آنجا ایستادهام، برای چه آمدهام و چه میخواهم. چه مرگم بود؟
Yasaman Mozhdehbakhsh
کسی میآمد یا کسی میرفت؟ نمیدانم دنبال کی میگشتم. به هر آدمی میرسیدم با دقت بهش خیره میشدم، و هیچ کس او نبود.
به هر طرف میرفتم پشیمان میشدم که چرا از طرف دیگر نرفتهام. به هر آدمی نگاه میکردم و افسوس میخوردم که چرا به دیگری نگاه نکردهام.
Yasaman Mozhdehbakhsh
من بچه اول بودم، شاید هم آخر. هیچ غذایی دوست نداشتم. یک قاشق به دهنم میگذاشتم و لقمه را نمیجویدم. آن قدر آن را میمکیدم و به یک نقطه خیره میشدم که پدرم گریه میکرد. نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر چیز دیگر. مادرم سرش را جلو صورت پدرم خم کرد: «پس به خاطر چی؟»
«به خاطر دستهای کوچکش.»
آرمین
حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق.
آرمین
نه میتوانستید تحملش کنید، و نه عشقش از یادتان میرفت.
ترکیبی از عشق و نفرت بود. هر چه در شما داشت، مثل برق و باد گریخته بود اما دلتان را هم با خود برده بود. گمکرده داشتید و او را نمییافتید.
آرمین
همه درد این بود که یا میخواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش میکردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید میایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده دست درندگان بیاخلاق؟
Havram
«هیچ وقت نتوانستم بفهمم حقیقت کجاست.»
Havram
مرا میجست و نمییافت، و من او را میخواستم و نمیتوانستم.
Havram
احتیاج شدیدی به دراز کشیدن داشتم، دلم میخواست بخوابم، چشمهام را ببندم و به خوابی ابدی فرو روم.
Havram
همه ذرات وجودم درد را فریاد میکرد
Havram
نه برای زندگی کردن، بلکه فقط برای زنده ماندن چه دست و پایی بایست میزدم.
Havram
خسته شدهام، میدانید، انگار هزار سال عمر کردهام و حوصلهام از خودم سر رفته است.
Havram
حجم
۱۲۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
حجم
۱۲۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
۳۷,۵۰۰۵۰%
تومان