بریدههایی از کتاب پیکر فرهاد
۳٫۳
(۳۷)
انگار آدمی را از تگرگ ساختهاند، ویرانگر و سرد و بیرحم! چه میتوانستم بکنم.
effat
مسخرهترین چیز دنیا اتفاق افتاده بود؛ شما نمرده بودید، اما زندگی هم نمیکردید، فقط زنده بودید.
آدمی که فقط میشنود، به سختی حرف میزند، میخندد، میگرید، اما اصلاً نمیتواند سرپا بایستد، نمیتواند قلم به دست بگیرد. فقط هست که بگوید من هنوز نمردهام.
متأسفم.
نیلوفر معتبر
در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمیترسیدم، از این که تنها زنده بمانم میترسیدم.
نیلوفر معتبر
حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.
نیلوفر معتبر
بغض کرده بود و به زندگی نیشخند میزد. بیآن که آرزویی در سر داشته باشد. میرفت که بر مقدار تریاک و مشروب خود بیفزاید، هر چند که نه تریاک، و نه مشروب، هیچ کدام توفیری با هم نداشتند، زندگی بیمعنا شده بود و این تکرار روزمرّگی، زندگی دستمالیشده دمِدستی، کاروان مسخره شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر میرفت و میرفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گلههای عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده میشدند و جوی خون، یا نه، رودخانه خون در خاک غرق میشد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیشتر عمر کند تا شاید در بقیه زندگیاش یک گاو بیشتر بخورد؟
نیلوفر معتبر
او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد میکرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار میخواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادیاش برگردد.
نیازش را به مهر مادرانهام میفهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایرهوار میچرخد، و این چرخه بیسرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه میشد.
نیلوفر معتبر
بعضی وقتها برای این که چیزی باقی بماند باید فداکاری کرد.
نیلوفر معتبر
همه درد این بود که یا میخواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش میکردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید میایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده دست درندگان بیاخلاق؟
نیلوفر معتبر
نه تنها او را میخواستید بلکه تمام ذرات تنتان ذرات تن او را لازم داشت.
نیلوفر معتبر
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست.
AS4438
همان جور که من عاشق یک زنبور عسل شدم، شما عاشق یک لکاته شده بودید. زنی که میآمد جلو بومتان مینشست اما فرصت نقاشی به شما نمیداد. یک سیب به دستش میدادید و با شوق کودکانهتان شروع میکردید، اما چند ثانیه بعد میدیدید که سیب را خورده و خوابیده است.
Yasaman Mozhdehbakhsh
سر گرداندم؛ چند نفر خیرهام شده بودند.
نه. دیگر نمیخواستم.
هیچ کدام از آن چشمها را نمیخواستم. چشمهایی که مثل چشمهای گوسفند روی پیشخوان کلهپاچهفروشی زل میزد و آدم را از زندگی سیر میکرد. چشمهایی که از معنا تهی بود، فقط مثل شیشههای بدلی برق میزد. هر کدام به رنگی مثل چراغهای شهر در شب که نمیدانی کدام سو مال کدام خانه است. کجا عشق میورزند و کجا آدم میکشند؟
نیلوفر معتبر
گفتید همین بود؟
عشق همین بود؟ گفتم بگذارید خاطره بماند
Yasaman Mozhdehbakhsh
آیا میشد زمان را بههم ریخت و آدمها را به دلخواه در جاهای دیگر قرار داد؟
Yasaman Mozhdehbakhsh
آیا فرشتهای بود که ادای لکاتهها را درمیآورد یا لکاتهای بود که گاه به فرشتهها میمانست؟
Yasaman Mozhdehbakhsh
چه دستهای قشنگی داشت با انگشتهای کشیده و باریک که شبیه آن فندکهای نازک بود و نگینی هم داشت. دستهایی بیآزار، لطیف، مهربان. حتی وقتی که بددهنی میکرد و میخواست چشمهاتان را از حدقه درآورد، اگر سرتان را نزدیک خود میدید نوازش میکرد. نه خراش میداد، نه میشکست، نه میدرید. از خودش هم خسته شده بود. تحمل اخلاق سگی خودش را نداشت، به مهربانی ادامه میداد. آن دستهای رام و آرام وصله ناهمرنگی بود به تن بیقراری که رام هیچ آدمی نمیشد و فقط به فکرهای احمقانه خود خو داشت. قلبی و ذهنی که فقط برای خود کرنش میکرد و به راحتی پا بر هر چیز میگذاشت.
Yasaman Mozhdehbakhsh
چرا. طور عجیبی شده بودم. دلم برای او پر میزد. بدنم درد میکرد، استخوانهای کتفم را از دو طرف جر میدادند و زانوهام میلرزید. وقتی وارد کافه شدم باز هم او نبود. سنگینی دنیا روی شانهام فرود آمد و راه نفسم را بست. لحظاتی آن وسط سرگردان بودم. نمیفهمیدم چرا آنجا ایستادهام، برای چه آمدهام و چه میخواهم. چه مرگم بود؟
Yasaman Mozhdehbakhsh
کسی میآمد یا کسی میرفت؟ نمیدانم دنبال کی میگشتم. به هر آدمی میرسیدم با دقت بهش خیره میشدم، و هیچ کس او نبود.
به هر طرف میرفتم پشیمان میشدم که چرا از طرف دیگر نرفتهام. به هر آدمی نگاه میکردم و افسوس میخوردم که چرا به دیگری نگاه نکردهام.
Yasaman Mozhdehbakhsh
خودم دور میشدم اما خیالم خود را به او تحمیل میکرد.
نیلوفر معتبر
هر راهی که میرفتید به او ختم میشد، با این که به یاد میآوردید اگر در عمرتان اهانتی شنیدهاید از او شنیدهاید، اگر گریه کردهاید حتما از دست او به ستوه آمدهاید، و اگر سالها کپیکاری کردهاید و نتوانستهاید یک اثر هنری خلق کنید شاید به این خاطر است که چهره معشوق در شما متجلی نشده است. و هر چه میکردید نمینشست که یک تابلو ازش بکشید. بیقرار بود، آزار داشت.
از راه که میرسید مثل یک کاغذ سفید مچالهتان میکرد و بعد میرفت.
آن قدر در حماقت خود اصرار ورزید که ناچار شدید او را بکشید، تا شاید خود را از وجود او پاک کنید.
نیلوفر معتبر
«چون دوستت دارم، میکشمت.» اما عجیب دچار این تردید فلسفی شده بودید که باید جمله خود را اصلاح کنید: «نه، چون میکشمت، دوستت دارم.» دیگر چه فرقی میکرد؟ راه آشتی را باز نگذاشته بود که دست از کار بکشید و او را نکشید.
نیلوفر معتبر
هر چه دورتر میشدم یاد شما قلبم را بیشتر میفشرد و راه نفسم را میبست. مثل اشکی که هرگز نتوانستم برای شما از چشمانم بچکانم، گوشه ذهنم قطره شُدید. مثل بغضی که در گلویم ماند، ماندید. ای روزگار نقش و نگاران!
نیلوفر معتبر
سر بلند کردید. من نبودم. رفته بودم و صدای قطار محو و دور شنیده میشد. هر چه دورتر میشدم یاد شما قلبم را بیشتر میفشرد و راه نفسم را میبست. مثل اشکی که هرگز نتوانستم برای شما از چشمانم بچکانم، گوشه ذهنم قطره شُدید. مثل بغضی که در گلویم ماند، ماندید. ای روزگار نقش و نگاران!
آرزو
من که سالها پیش از آمدنم به این دنیا خود را در او احساس میکردم، در روح او، جان او و خون او بودم، در رگهایش جریان داشتم و در نگاهش همیشه نشانی از من وجود داشت،
آرزو
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست.
آرزو
زن قلمدانِ بوف کور روایت میکرد و من فقط واسطه بودم تا این شکل غریزی به دور از خِرد بروز کند.
تجربه در لحن بوف کور و گردش در نقاشی قلمدان یک جنون بود. جنونی که آهسته آهسته روحم را میجوید. زن بوف کور حالا به حرف آمده بود و در خواب و بیداری دست از سرم برنمیداشت.
آرزو
یکباره پشتم تیر کشید. انگار مرا از آتش بیرون کشیدند و در آب یخ فرو کردند. گفتم: «خدا رحمتش کند. من دیگر باید بروم.»
گفت: «میخواهید همراهیتان کنم؟»
«نخیر.» و تند از آنجا بیرون زدم. یک اسکناس در جیب آن نوازنده نابینا گذاشتم و خودم را به خیابان انداختم. دلم میخواست لای آدمها، مثل ورقهای بازی جوری بُر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم.
raha
زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست. میخواستم فکرم را جمع کنم و یک بار گذشتهام را یا آیندهام را مرور کنم. میدانستم که آدمی وقتی راه میرود یک پا پس است و یک پا پیش، وقتی که ایستاده انگار مثل پروانه در جعبه آینهای به دیوار دوخته شده است. اما گیج شده بودم.
raha
توی دلم گفتم عزیز دلم، با نگاهت مرا بدوز. به هر جا که دلت میخواهد بدوز. به زندگی، به مرگ، به عشق، به هر چه دوست داری. در برابر نگاهت، من ابر میشوم، دود میشوم که بتوانی مثل باد بازیام بدهی. نفس گرمت را روی تنم فوت کن، ببین چه جوری ناپدید میشوم.
zahra
توی دلم گفتم عزیز دلم، با نگاهت مرا بدوز. به هر جا که دلت میخواهد بدوز. به زندگی، به مرگ، به عشق، به هر چه دوست داری. در برابر نگاهت، من ابر میشوم، دود میشوم که بتوانی مثل باد بازیام بدهی. نفس گرمت را روی تنم فوت کن، ببین چه جوری ناپدید میشوم.
zahra
حجم
۱۲۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
حجم
۱۲۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان