بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ملک گرسنه | طاقچه
تصویر جلد کتاب ملک گرسنه

بریده‌هایی از کتاب ملک گرسنه

نویسنده:نهال تجدد
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۰از ۲۴ رأی
۳٫۰
(۲۴)
«ابلیس در رگ‌های بنی‌آدم درآید، همچون خون روان شود در رگ.»
کرم کتابخوان
زاهد بودم ترانه‌گویم کردی سرفتنهٔ بزم و باده‌جویم کردی سجاده‌نشینِ باوقارم دیدی بازیچهٔ کودکان کویم کردی
کرم کتابخوان
«آبی بودم، بر خود می‌جوشیدم، و می‌پیچیدم و بوی می‌گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد.» (مقالات، ۱۴۲)
حمید نامور
نکاح ما مثل انگور خشک پژمرده شد. اهل صبر و عادت نبودم و او را ضرب‌وشتم می‌کردم.
کرم کتابخوان
بیست‌ساله بودم، بی‌تأسف، ترک تبریز کردم. شهری بود امن و غنی، با اتابکی چون ایلدُگُز، مهاجمی چون تامار، ملکهٔ نصرانی گرجستان، و ساکنینی چون خویشاوندان من، آن مرغان خانگی. جاده یار من شد. نه از غارتگران می‌هراسیدم، نه از جانوران، نه از جن‌وپری. در هیچ کاروان‌سرایی غریب نبودم. به ارزروم رفتم، ارزنجان، سیواس، آقسرا، قیصریه، حلب، دمشق، بغداد. «و شیخ خود ندیدم، الّا این‌قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند نرنجد، و اگر رنجد از نقال نرنجد، این‌چنین کسی نیز نیافتم. الّا مولانا را یافتم.»
پ. و.
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم من صورتی کشیدم جان‌بخشی آنِ توست تو جان جان جانی و من قالب تنم
پ. و.
«بر سر گوری نبشته بود که عمر این یک ساعت بود… از آن ما این ساعت عمر است که به خدمت مولانا آییم، به خدمت مولانا رسیم.»
کرم کتابخوان
شمع حروف اسمش را روشن می‌سازد. به چشمانم فشار می‌آورم و کلمات به رقص درمی‌آیند. او حتی الفاظ را به رقص درمی‌آورد. همچنین سماوات را، ارض را، مخلوقات را و مؤمنِ محمدیِ آن‌سوی زمین را. حروفِ اسمش را یکان‌یکان می‌نوازم و کاغذِ حاویِ نامش را برابر شمع می‌گذارم. من و او با زبان آتش سخن می‌گفتیم. شعله، آگاه از اسرار ما، به رقص می‌آید. گستاخانه صدایش می‌زنم، انگار نزدیک است.
پ. و.
«مرگ بر من همچنین است که بر پشتِ شخصِ ضعیف جَوالِ گردن نهاده باشند عَوّانان به ظلم، و در وَحلی می‌رود یا بر کوه بلندی می‌رود به هزار جان کندن، کسی بیاید و ریسمان آن جَوال را که بر گردن او بسته است فروبرد، تا جَوال از پشتِ او فروافتد، چون سبک شود و خلاص یابد، و جانش تازه شود.»
کرم کتابخوان
سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی
majid001
مولانا را یافتم.» (مقالات، ۷۵۶) لیک چندی بعد. دستم با نبشتن نامش می‌لرزد. انجام شد. توانستم حرف نخست اسمش را بنویسم:‌ م. اگر می‌نگارم، به خاطر اوست، به خاطر جدایی‌مان: اجباری و الزامی. به خاطر پیوندمان: خوشْ فواره‌ای که بالا رفت و بالا و در قله شکست. سقوط آزاد، سردرگمی، پراکندگی. می‌بایست از او جدا می‌شدم و می‌رفتم تا او را از خودم، تا او را از خودش رها سازم.
پ. و.
حتی امروز، پس از پیوند و جدایی، عاجزم از تعریف آن کشش. عقل و هوش به هیچ کار نمی‌آید. هیچ‌گاه به کارم نیامده‌اند. چرا خداوند موسی را برمی‌گزیند و عیسی را و محمد را؟ چرا موسی بی‌واسطه، مستقیم، با خداوند سخن می‌گوید، آن‌جا که هیچ انسان دیگری حتی رسولان از این مهم برخوردار نبودند؟ چرا عیسی در آخرالزمان بازمی‌گردد؟ چرا جبرییل بر رسول خدا ظهور می‌کند و به او، که خواندن و نوشتن نمی‌دانست، می‌گوید: «اِقرأ»؟
پ. و.
«اگر راه‌ها مختلف است اما مقصد یکی‌ست. نمی‌بینی که راه به کعبه بسیار است، بعضی را راه از روم است و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا، از طرف هند و یمن، پس اگر در راه‌ها نظر کنی، اختلاف عظیم و مُبایِنَت بی‌حد است، اما چون به مقصود نظر کنی، همه متفّق‌اند و یگانه.»
زهرا علیمحمدی
«شمس بر خاندان (پیامبر) می‌گریست. ما بر وی می‌گریستیم. بر خاندان چه گریَد؟ یکی به خدا پیوست، برو می‌گریَد، بر خود نمی‌گریَد! اگر از حال خود واقف بودی، بر خود گریستی، بلکه همهٔ قومِ خود را حاضر کردی، و خویشانِ خود را، و زارزار بگریستی بر خود.» (مقالات، ۲۰۴)
زهرا علیمحمدی
«مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. در غم شاد باشد. زیرا که دانَد که آن مراد در بی‌مرادی همچنان درپیچیده است… آن روز که نوبتِ تب من بودی، شاد بودمی، که رسید صحت فردا. و آن روز که نوبتِ صحت بودی، در غصه بودمی که فردا تب خواهد بودن.
زهرا علیمحمدی
«سخن در اندرون من است، هر که خواهد سخن من شنود در اندرون من درآید.»
hanie
«خواهم این‌بار آن‌چنان رفتن که نداند کسی کجایم من.»
hanie
لازمهٔ پیری و مرادی دوری و فراق است.
کرم کتابخوان
می‌گفتند روزی کِراخاتون از مولانا شکایت کرده بود که به او التفات نمی‌کند و «در تقلیلِ طعام و مَنام، و کثرتِ سماع و صیام، و تقریرِ معارف و کلام، قیام می‌نماید… عجبا از صفت بشری و شهوت زناشوهری در او اثری مانده باشد. یا به‌کلی اشتها ساقط شده، فارغ گشته است؟» می‌گفتند: «همان شب… چون شیر غرّانِ مست هفتاد نوبت دخول کرد تا به حدی که (کِراخاتون) از دست مولانا گریزان گشته به طرف بام مدرسه روان شد.»
کرم کتابخوان
می‌توانم مرگم را اختراع کنم. مجال همه کار دارم. می‌توانم بروم تبریز و به صدها شاگرد درس دهم. اما بزهای چرنده را ترجیح می‌دهم.
کرم کتابخوان
به او می‌گفتم: «از مسلمان هیچ نشان و راه مسلمانی نیابی، از ملحد راهِ مسلمانی یابی.» (مقالات، ۱۴۴)
کاربر ۲۵۵۷۲۴۲
باید به مولانا می‌رسیدم تا سرتاپا آتش گیرد تا با نورِ شمع هم‌رنگ گردد، تا که هم بی‌خبر، هم بی‌اثر شود. باید به او می‌پیوستم، در آتشش می‌انداختم و نظاره‌گرِ تولدِ هزاران هزار بیت می‌شدم.
پ. و.
مولانا قاصد بود و من مقصود، یا به‌عکس.
پ. و.
برای او، من آن دستِ ناجیِ گشایندهٔ قفس بودم. علم زندان بود، شهرت زندان بود و مولانا در حبس. برای او، من کلید بودم و درهای باز.
پ. و.
چرا می‌خواستند که شبیه آن‌ها باشم؟ که همهٔ مخلوقات خدا یکسان باشند؟ در این جمع گروهی بودند زرگر، کیمیاگر، مهاجم، منافق، مؤمن، عارف، عاشق، لوده… «چنان که خداوند بصیرت هر کسی را در این جهان به سویی گشاده است که سوی دیگر را نبیند. چنان که یکی تصرفات زرگری بیند، یکی دقایق جوهری و کیمیا و سحر و بهانه و دورویی را بیند، و یکی حقایق خلافی را بیند و فقه و اصول، و یکی روح‌وراحتِ آن‌جهانی را و نورِ خدا را بیند، و یکی شهوت و جمال و عشق را بیند، و یکی هَزل و سِحر را داند و بس، و یکی فرشتگان و کروبیان و عرش و کرسی را داند و بس.» (مقالات، ۳۲۳)
پ. و.
همه‌چیز را می‌پذیرفتم به شرط این‌که کار کند، کار سنگین. نه آن کارِ بالای منبر رفتن و سخنانِ کهنه و ژنده گفتن. نه، ازو می‌خواستم شعر بسراید، مانند عطار، مانند سنایی، مانند شیخ محمد. ازو می‌خواستم بر فراز چمنزار ملائک پرواز کند و با سماع آسمان را به زمین متصل نماید. فرصت کوتاه بود و قومِ ناهموار کثیر.
پ. و.
برای این قوم ناهموار، مولانا طبیبی را می‌مانست که پدر و پسر را درمان نکرده بود. مصطفایی را می‌مانست که ابولهب را نادیده گرفته بود، کشاورزی را می‌مانست که زمینی دوردست را بارور کرده بود. من آن زمین دوردست بودم.
پ. و.
در کتاب‌خانهٔ حلب محرمانه دنبال کتابش بودم. وقتی یافت می‌شد، زیر عبا مخفی می‌کردم تا جایی، در پناه سایه، به‌دل بخوانمش.
عاطفه
«معنی ولایت چه باشد؟ آن که او را لشکرها باشد و شهرها و دیه‌ها؟» نی مولانا. «آن باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویشتن، و بر احوال خویشتن، و سکوت خویشتن، و قهر در محل قهر، و لطف در محل لطف.» (مقالات،
زهرا علیمحمدی
«اگر قادر باشی بر صفات خود، در سایهٔ ظل‌الله درآیی، از جملهٔ سردی‌ها و مرگ‌ها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی. مرگ تو را از دور می‌بیند، می‌میرد. حیات الهی یابی. پس ابتدا آهسته، تا کسی نشنود. این علم به مدرسه حاصل نشود، و به تحصیلِ شش‌هزار سال که شش‌بار عمر نوح بوَد برنیاید.» (مقالات، ۷۱۶)
زهرا علیمحمدی

حجم

۴۴۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۱ صفحه

حجم

۴۴۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۱ صفحه

قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۵,۲۰۰
۶۰%
تومان