گماشته سرش را خاراند. گفت «این رو گفته باشم! لعنت خدا به من اگه بدونم این زن کیه.» رامون، نرم آهی کشید. او هم احتمالاً همین را میگفت. او هم فقط همان شش هفتباری دیده بودش که دختر آمده بود مغازه چیزی بخرد. دیده بودش. از همان موقع، به نظرش خیلی جذاب آمده بود. قدبلند بود، با چشمهای روشن. برای همین از اینوآن اسمش را پرسوجو کرده بود، خوآن کارِّرا بهاش گفته بود اسمش آدِلاست. فقط همین را ازش میدانست، ولی حالا به نظرش میآمد تمام عمر او را میشناخته است.
نازنین عظیمی
و گرما، گرمای لعنتی، بر همهچیز حکمفرما میشود.
ELNAZ
عطر خوشِ الکل و رام و مرگ و عرقِ تن در هوا پراکنده بود.
نازنین عظیمی
جسدی لای شیارها درازبهدراز افتاده بود. رامون آرام نزدیک شد، قلبش با هر قدم به تپش میافتاد. نگاهش که به جسد افتاد دیگر نتوانست ازش چشم بردارد. شانزدهساله که بود اغلب خواب زن میدید، ولی فکرش را هم نمیکرد یکی مثل این ببیند. پوست نرم و صاف و بیحرکتش را ورانداز کرد؛ بیشتر از روی حیرت تا هیزی. چون جسد خیلی جوان بود. با آن دستهای بهعقبکشیده و یک پای کمی خمشده، انگار داشت گدایی میکرد. از تماشای این منظره یک حالی شده بود. آبدهانش را بهسختی قورت داد، نفس عمیقی کشید و بوی عطر گُلِ ارزانقیمتی حس کرد. حس کرد دارد دست دختر را میگیرد، از زمین بلندش میکند و بهاش میگوید ادای مُردن درآوردن بس است. دختر اما بیحرکت ماند. رامون پیراهنش را درآورد، بهترین پیراهنِ آخر هفتهاش را، و تا میشد خوب دختر را پوشاند. دولّا که میشد او را شناخت: آدِلا بود. از پشت چاقو خورده بود.
نازنین عظیمی