بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده | طاقچه
تصویر جلد کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده

بریده‌هایی از کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده

۴٫۷
(۲۵۸)
یک شب مهدی باکری به مراسم عروسی فامیلشان‌ دعوتم کرد. عروسی بدون رقص و آواز بود. مردها جدا و زن‌ها‌ جدا از یکدیگر بودند. اولین باری بود که مراسم عروسی را این جوری بی رونق می‌دیدم. برایم تعجّب‌آور بود. نه ضبطی و نه مطربی و نه رقص و آوازی. در نوع خودش نوبر بود.
سورینام
رفت یک جلد قرآن آورد و قسم خورد و گفت: «‌به این قرآن قسم کار من نبوده. من به کمیته امداد خبر ندادم. اگه من این حرفا را زده باشم این قرآن کمرم رو بشکنه. » بعد از سه روز دوباره آمد جلو در خانه‌مان نشست و شروع به فضولی کرد. گفت: «‌پول این لباسا رو از کجا آوردی؟ پول میوه از کی می‌گیری؟ » هی فضولی می‌کرد و عذابمان می‌داد. معمولاً پشت به تیر برق می‌نشست و فضولی می‌کرد. از قضا آن روز رو به تیر برق ایستاده بود و داشت منزل همسایه‌ها‌ را دید می‌زد. یکباره لاستیک کامیونی از سربالایی کوچه راه افتاد و چرخید و سرعت گرفت و بالا و پایین جست و یکراست آمد و محکم به کمر ‌زری شله خورد و او را چسباند به تیر برق. کمرش شکست و افتاد توی کوچه.
🍃🌷🍃
ـ در شهر شما به بُز میگن چی؟ ـ بُز. ـ به قاطر چی میگن؟ ـ قاطر. ـ به خرگوش چی میگن؟ ـ بُز!
shariaty
حمام می‌رفتم می‌گفتند: «‌شوهرش اسیره، آرایش می‌کنه و به خودش می‌رسه. » لباس سیاه می‌پوشیدم می‌گفتند: «‌لباس عزا پوشیده و اومده جشن عروسی. » لباس شاد می‌پوشیدم می‌گفتند: «‌بی عار و درده، شوهرش زجر می‌کشه خودش کیف می‌کنه. » هر مراسمی ‌می‌رفتم جاش جاش صدایم می‌کردند. به عنوان همسر جاش طوری نگاهم می‌کردند که انگار قاتل و جزامی‌ هستم.
سایه ی ماه🌘🙂
ترسی در وجودش نیست و گلوله هم می‌ترسد به طرفش بیاید! نیروها را از محاصره خارج می‌کنیم. این فرمایش امام «کار برای خدا دلسردی ندارد» را آویزه گوشم می‌کنم و مانند آچار فرانسه سعی می‌کنم هر کاری را به خوبی انجام دهم.
امین
آخر شب، همان پیشمرگ صدایم می‌کند و می‌گوید: «‌عجب زن قشنگ و باحالی داری. حیف نیس اون زن خوشگل همسر یه جاش کثیف باشه. تو لیاقت اونو نداری، خیلی خوشگل و باحاله. دوستت داره. حاضر شده امشب پیش ما بخوابه تا تو رو آزاد کنیم! » غم دنیا بر سرم می‌ریزد و به مرز جنون می‌رسم. این همه سختی و عذاب و درد کشیدم تا آبرو و حرمت و حیثیت خانواده‌ام‌ را حفظ کنم. اگر بلایی سر سُعدا بیاورند چطور می‌توانم رنج زندان را تحمّل کنم. همین چند وقت پیش بود که زن یکی از زندانیان به ملاقات شوهرش آمده بود و به او گفته بودند: «‌اگه شب پیش ما بخوابی، فردا شوهرت رو آزاد می‌کنیم. »
davidmohammad98
این فرمایش امام «کار برای خدا دلسردی ندارد» را آویزه گوشم می‌کنم و مانند آچار فرانسه سعی می‌کنم هر کاری را به خوبی انجام دهم.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
ولی وقتی پای جان در میان باشد نمی‌توان به میزان مقاومتشان‌ اعتماد کرد. خیلی‌ها‌ فقط‌ ها‌رت و پورت دارند ولی در اولین فرصت تنشان‌ می‌لرزد و دیگران را قربانی جان خودشان می‌کنند.
مرتضی ش.
تا پاییز کسی به شهر بازنمی‌گردد. ولی با بارش برف و باران، کم‌کم آثار شیمیایی کاسته می‌شود و مردم آرام‌آرام به شهر بازمی‌گردند. تب شیمیایی تا بهار ادامه دارد و همچنان تلفات می‌گیرد. ولی در این شهر آلوده، همچنان نبض زندگی جریان دارد. ریزش مو و خارش بدن و تاول‌ها‌ی بیشمار به تن و جان مردم افتاده و دست از سرشان برنمی‌دارد. سموم تاول‌زا و سیانور و خردل در محیط و طبیعت پخش شده و محیط زیست را تهدید می‌کند. ریه‌ها‌یم آسیب دیده و به سرما حساس شده‌ام. سیانور پوستم را سیاه کرده است. بعد از چند ماه پسر کوچکم مصطفی به دنیا می‌آید و با معاینات پزشکی مشخص می‌شود، توی شکم مادرش شیمیایی شده است.
🍃🌷🍃
این وظیفه انسانی ‌و اسلامی ‌شماست که نگذارید بدی یا کلمه بد در خانواده ما باشد.
مرتضی ش.
گذشته از کینه‌ای‌ که صدام حسین نسبت به جمهوری اسلامی ‌در دل دارد، عقده خاصی نسبت به مردم سردشت دارد. نقل است صدام حسین خاطره ناخوشایندی از شهرک ربط داشته و به هواپیماهای عراقی دستور داده است به هر شهری حمله کرده و نتوانستند بمب‌ها‌یشان‌ را آنجا بریزند، بمب‌ها‌ را بیاورند و بر سر مردم سردشت خالی کنند!
سورینام
شما فکر کردین تحت تأثیر افکار دموکرات قرار گرفتم. اگه می‌خواستم به کشورم خیانت کنم دو سال اسارت کومله و چهار سال اسارت دموکرات رو تحمل نمی‌کردم. در تمام عملیات‌های کردستان همراه شهدا بودم و بهترین دوستانم شهید شدن. دو برادرم شهید شده. خواستم ثابت کنم تا آخر پای آرمان‌ها‌ی نظام جمهوری اسلامی ‌وایسادم و برای عقیده‌ام‌ احترام قائلم. من همرزم شهید باکری و شهید صالحی و شهید علی‌پور و شهید عظیمی ‌و شهید عمرملا و صدها شهید دیگر بودم که تک‌تک لحظاتم با خون اونا رنگین شده.
neshat
بزرگ‌ترین افتخار برای من این است که زن و بچه‌ها‌یم نمونه اخلاق باشند. به همین دلیل از شما انتظار دارم شما برای خواهرانم و دیگر بچه‌ها‌ معلم اخلاق باشید و آن‌ها را از انحرافات بر حذر دارید چون جوّ خراب است و بچه‌ها‌ در سن و سالی هستن که انحرافات و یا خوبی‌ها‌ را (زود) می‌پذیرند.
مرتضی ش.
«درخت سوره» که به یاد این شهید بین روستای نلاس و واوان در محلی به نام ملا شیخ مشهور است. عاقبت دموکرات سوره باوه را دستگیر کرده و به درخت سوره بسته و تیرباران می‌کند. ا
ahya
بیچاره‌ها‌ گرفتار شده بودند. بیشترشان بی‌سواد بودند و تا فرصتی به دست می‌آوردند تسلیم می‌شدند. پیرمردهای ساده‌لوح و جوانان عاشق‌پیشه و آرزومند اسلحه با فرار از سربازی، به‌سرعت افسرده و پشیمان شده و گرفتار می‌ماندند. فکر کرده بودند چند ماهی آموزش زبان خارجی می‌بینند و به هر کشوری که می‌خواهند اعزام می‌شوند و کیف می‌کنند. همین اغراق در تبلیغات برای نیروهای بی روحیه و ضعیف و بی ایمان، زمینه سرخوردگی و بریدگی و تمرّدشان را به دنبال داشت و باعث می‌شد در اولین فرصت از حزب جدا شده و تسلیم دولت شوند.
کاربر ۱۱۶۵۶۹۲
دو نفر از نیروهای کومله با خواهران خودشان روابط جنسی برقرار کرده و فساد و بی‌شرفی را در کومله گسترش داده و به امری ‌سازمانی تبدیل کرده‌اند‌. وقتی مردم دیندار کردستان این هتاکی‌ها‌ و بی‌بندوباری‌ها‌ را می‌بنند، گند کومله درمی‌آید و بی‌آبرویی‌شان‌ زبانزد خاص و عام شده و مردم حساب کار دستشان‌ می‌آید و ریزش شدید نیروهای کومله را به دنبال دارد.
سورینام
چون اولین بار است طرف می‌آید اسلحه بخرد و نحوه استفاده‌اش را هم بلد نیست، ناخواسته انگشتش روی ماشه تفنگ مسلح می‌رود و با شلیک گلوله اطرافیانش را می‌کشد! بعد هم ناباورانه می‌گوید: «‌ببخشین ندونستم. از دستم در رفت! » به همین راحتی عدّه‌ای‌ کشته می‌شوند و هرج و مرج گسترش می‌یابد.
مجتبی
یکی می‌گوید: «‌منم باهات میام. » ـ این مأموریت بگیر نگیر داره. کار سختیه، ممکنه برگشتنی توش نباشه. من بچه اینجام و راه و چاه رو می‌شناسم. ولی تو غریبه‌ای‌ و زود شناخته می‌شی. لو بری کار دستمان می‌دی. ممکنه دوام نیاری و خودتو به کشتن بدی. ـ من برای شهادت آمدم. خانه خاله که نیامدم. نگران نباش، کمک حالت نباشم، سربارت نیستم.
The Phantom
وقتی نیروهای کومله وارد روستایی می‌شوند به منزل طرفداران دموکرات می‌روند و نان و غذای نیروهایشان‌ را به گردن طرفداران رقیب می‌اندازند تا طرفداران خودشان ضرر نکنند و رضایتشان‌ جلب شود. اگر دموکرات وارد روستایی می‌شود، نیروهایش را به منزل طرفداران کومله می‌فرستد تا آن‌ها‌ ضرر کنند و فشار کمتری به طرفداران خودش وارد کند. وقتی زورشان به همدیگر نمی‌رسد، نیروهایشان‌ را روانه منزل افراد بی‌طرف می‌کنند تا هزینه زندگی آن‌ها‌ را بالا برده و آزارشان دهند. با این اعمال هزینه درگیری طرفداران خودشان را کاهش می‌دهند.
baraniam
با دوربین از دور روستا را دید زده و می‌بینم زنی میانسال مشغول کار است و هیزم برداشته و دارد تنورش را روشن می‌کند. خانه‌اش آخر روستاست و دیوار گلی کوتاهی دارد. یواش‌یواش به طرفش می‌روم و به زبان کردی خاله صدایش می‌کنم و می‌گویم: «‌سلام پوره. » ـ علیک سلام. جواب می‌دهد و همچنان مشغول کارش می‌شود. می‌گویم: «‌پوره خیلی گشنه‌ایم، یه کم نان می‌دی بخوریم؟ » ـ مال کجایین؟ ـ کرد عراقی، پیشمرگ مام جلال طالبانی! محل نمی‌گذارد و هیزم‌ها‌ را جابه‌جا می‌کند.
baraniam
چون اولین بار است طرف می‌آید اسلحه بخرد و نحوه استفاده‌اش را هم بلد نیست، ناخواسته انگشتش روی ماشه تفنگ مسلح می‌رود و با شلیک گلوله اطرافیانش را می‌کشد! بعد هم ناباورانه می‌گوید: «‌ببخشین ندونستم. از دستم در رفت! » به همین راحتی عدّه‌ای‌ کشته می‌شوند و هرج و مرج گسترش می‌یابد. مردم برای حفظ امنیت خانواده‌شان‌ مجبورند به احزاب پناه ببرند. خانم‌ها‌ عضو حزب و سازمان‌ها‌ شده و مسلح با لباس مردانه و بی حجاب وارد مقرهای مشترک با مردان می‌شوند. مقری برای جذب جوانان به نام «یکیتی لاوان» تأسیس کرده‌اند‌ و با حیله و نیرنگ و اختلاط دختر و پسر، زمینه فعالیت انحرافی آنان را فراهم کرده تا بیشتر جذب دموکرات شوند.
سورینام
در واقع متوجه منظورشان نمی‌شدم ولی از طرز رفتار ناپسندشان ناراحت بودم. منظورشان این بود که خواهر و برادر می‌توانند با هم ازدواج کنند. من در یک خانواده مذهبی تربیت شده بودم که این مطالب آزارم می‌داد. چشم‌ها‌ی هیز و بدنظری داشتند و سعی می‌کردم توی چشمشان‌ نگاه نکنم.
سورینام
به روستای بیژوه می‌رسیم. این روستا، تاریخی کهن از صدر اسلام دارد که روایت‌ها‌ی متعددی از آن بیان می‌شود. نقل است در زمان ورود سپاه اسلام به ایران، دو تن از صحابه برای تبلیغ دین مبین اسلام به روستای بیژوه می‌آیند و دست به تبلیغ می‌زنند. ولی تبلیغاتشان‌ به کام مردم منطقه خوش نمی‌آید و در اقدامی ‌فجیع، دو صحابی را به قتل می‌رسانند. وقتی فرمانده سپاه اسلام از آن مسیر برمی‌گردد و ماجرا را می‌شنود، دو تکه چوب خشک بالای سر مزارشان می‌کارد. با گذر زمان چوب‌ها‌ی خشک تبدیل به درختانی سرسبز و کهنسال می‌شوند و طی صدها سال پابرجا می‌مانند. این درختان هنوز هم سرسبز و قابل احترام‌اند. در محل شهادت مبلغان اسلام، مسجدی احداث و نهری از آن جاری می‌شود. آب این نهر هنوز هم جاری و گوارا و برای مردم منطقه قابل احترام است. به همین خاطر بچه‌ها‌ی رزمنده نام روستای بیژوه را که در زبان کردی معنی ناپسندی دارد، به اسلام‌آباد تغییر می‌دهند
zahra.n
همین چند وقت پیش بود که زن یکی از زندانیان به ملاقات شوهرش آمده بود و به او گفته بودند: «‌اگه شب پیش ما بخوابی، فردا شوهرت رو آزاد می‌کنیم. » بیچاره گول خورده و شب پیششان‌ خوابیده بود و طعم تجاوز را چشیده بود. فردا هم شوهرش را آزاد نکردند.
سورینام
خمپاره‌ای‌ روی پل شکسته خورده و اسبی را کشته بود. کره‌اش همچنان زیر شکم مادرش دراز کشیده و در حال خوردن شیر از پستان مادرش بود. دیدن این صحنه منقلبم می‌کند و به گریه می‌افتم.
فاطمه
رفت یک جلد قرآن آورد و قسم خورد و گفت: «‌به این قرآن قسم کار من نبوده. من به کمیته امداد خبر ندادم. اگه من این حرفا را زده باشم این قرآن کمرم رو بشکنه. » بعد از سه روز دوباره آمد جلو در خانه‌مان نشست و شروع به فضولی کرد. گفت: «‌پول این لباسا رو از کجا آوردی؟ پول میوه از کی می‌گیری؟ » هی فضولی می‌کرد و عذابمان می‌داد. معمولاً پشت به تیر برق می‌نشست و فضولی می‌کرد. از قضا آن روز رو به تیر برق ایستاده بود و داشت منزل همسایه‌ها‌ را دید می‌زد. یکباره لاستیک کامیونی از سربالایی کوچه راه افتاد و چرخید و سرعت گرفت و بالا و پایین جست و یکراست آمد و محکم به کمر ‌زری شله خورد و او را چسباند به تیر برق. کمرش شکست و افتاد توی کوچه.
neshat
معتقدند دفتر سیاسی دموکرات قبله آن‌ها‌ست و باید رو به آن نماز خواند! غذای خودشان مقوی و لذیذ است. بویش داخل زندان می‌پیچد و گرسنگی‌مان را تحریک می‌کند و آزارمان می‌دهد. مجبوریم با دمپایی موش‌ها‌ را بزنیم و نان‌ها‌یی که از سفره دموکرات دزدیده‌اند‌ از دهانشان‌ بگیریم و بخوریم.
neshat
ندای امام در گوشم می‌پیچد که نباید در رختخواب بمیرم.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
چاقو دسته خودش رو نمی‌بره. مردم کردستان عزیز ما هستن. داریم جان می‌دیم تا اونا در آسایش و امنیت زندگی کنن. شمام باید کمک کنین تا شرایط مطلوب بشه.
ساونج مممود
نمی‌خواهم اسلحه همراهمان ببریم. اسلحه شجاعت می‌آورد ولی امنیت نمی‌آورد.
مجتبی

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

قیمت:
۸۴,۰۰۰
۴۲,۰۰۰
۵۰%
تومان