دانلود کتاب صوتی بی برادر با صدای سیدمحمد حجازی + نمونه رایگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب صوتی بی برادر اثر بهزاد دانشگر

دانلود و خرید کتاب صوتی بی برادر

معرفی کتاب صوتی بی برادر

کتاب صوتی بی برادر نوشته بهزاد دانشگر و زهرا کرباسی است که با صدای سید محمد حجازی و مسعود آقابابایی منتشر شده است. کتاب بی برادر به زندگینامه شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت دوستان و همرزمان می‌پردازد.

درباره کتاب بی برادر

خواندن و شنیدن خاطرات و زندگی شهدای مدافع حرم یکی از مهم‌ترین نیازهای نسل امروز است. نسل امروز تصویر دوری از افرادی دارد که برای اعتقادات و باورهایشان می‌جنگند و کتاب بی‌برادر می‌تواند راهنمایی باشد برای درک بهتر نسل جوان و انقلابی.

کتاب بی برادر با نثری جذاب و روان خاطراتی را روایت می‌کند که تا به حال جایی منتشر نشده است. این کتاب شنونده را به دنیایی می‌برد که شاید از آن اطلاع کافی نداشته باشد و با این کتاب زندگی شهید بزرگوار جواد محمدی را درک خواهد کرد.

شنیدن کتاب بی برادر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به شنیدن زندگینامه شهدای مدافع حرم پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بی برادر

راستش من اصلاً نمی‌خواستم حرف بزنم. این چند وقت، هرجا گفتند بیا دربارۀ جواد خاطره بگو یا حرف بزن، پیچانده‌ام. حتی شده رفته‌ام سر صحنۀ مصاحبه و کمی مانده‌ام. بعد، تا یکی دیگر داشته دربارۀ جواد حرف می‌زده، یکهو یک بغض کوفتی چسبیده بیخ گلویم. بی‌آنکه به کسی چیزی بگویم، از کناری سُر خورده‌ام و زده‌ام بیرون.

بارها شده با رفقا دور هم جمع شده‌ایم و نشسته‌ایم به گفتن از جواد؛ اما من هنوز نتوانستم حرف بزنم. بچه‌ها خودشان را کشته‌اند که تو هم چیزی بگو. نشده. به خدا نشده؛ اما حالا چه شده که خودم آمده‌ام نشسته‌ام به حرف‌زدن، بماند... .

من از پانزده یا شانزده‌سالگی جواد را می‌شناختم. آن روزها، از هرچه بسیجی بود، متنفر بودم. چند سال قبلش رفته بودم پایگاه بسیج یک مسجد. اصلش، ما از کلاس دوم ابتدایی یک جلسۀ قرآن رفاقتی راه انداخته بودیم. بیشترِ بچه‌های این جلسۀ قرآن، بامعرفت و داش‌مشتی‌اند. اراذل نیستند؛ ولی داش‌مشتی و لوتی‌اند. هنوز هم که هنوز است، این جلسه زنده است. چند نفرمان رفتیم بسیج. ما چند نفر توی آن پایگاه مثل گوشت توی شله‌زرد بودیم. یعنی شبیه بقیه نبودیم. شاید سروشکلمان کمی شرّ بود؛ البته سرتق هم بودیم. یکی بود توی آن پایگاه که خودش پنچر بود. چطوری بگویم؟ صاف نبود. اهل کارهای نافرم و ناجوری بود. ما این کجی‌اش را فهمیده بودیم. او هم لج کرد و چو انداخت که ما نااهلیم. گفتیم بیا ثابت کن؛ اما این چیزها ثابت‌کردنی نبود. وقتی انگی بهت می‌چسبد، تو قسم هم بخوری، پاک نمی‌شوی. این شد که من از پایگاه و بسیج زدم بیرون. شدم دشمن خونی این بچه‌حزب‌اللهی‌ها.

از این‌طرف، داداشم سپاهی بود. اینکه با هم نمی‌ساختیم، به کنار. بدی‌اش این بود که رفقایش هم مثل خودش بودند. یکی‌شان هم جواد بود. حالا نه که رفیق شش‌دانگ باشند؛ ولی خب سلام و علیک داشتند. جواد ده سالی از من بزرگ‌تر بود.

اولین بار، جواد را توی عروسی داداشم، مسعود، دیدم. دیدم جوانی با تیپ بسیجی آمده کمک. توی کار ریسه‌کشیدن بین یک داداش دیگرم و جواد جر شد. حجت از جواد کوچک‌تر بود؛ اما یک چَک زد زیر گوش جواد. جواد آن روزها این هیمنه و هیبت را نداشت؛ اما هرچه بود، زورش به حجت می‌رسید. حجت هم ناحق زده بود؛ اما جواد به احترام داداش‌مسعود چیزی نگفت و با سرسنگینی خاصی رفت. من آن روز کمی از این آدم خوشم آمد.

چند وقت بعد، توی رودخانه شنا می‌کردیم. جواد هم با بچه‌های پایگاه می‌آمد همان جا. بسیجی‌ها آن‌طرف شنا می‌کردند و ما هم با لات‌های محله این سرِ رودخانه شنا می‌کردیم. حضور جواد یک‌جورهایی باعث می‌شد سختم بشود. می‌خواستم یک سیگار بکشم. باید حواسم را جمع می‌کردم وقتی دست‌به‌سیگار می‌شدم که جواد حواسش به ما نباشد؛ مبادا که آمارم را به مسعودمان بدهد. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است

زمان

۰

حجم

۰

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۰

حجم

۰

قابلیت انتقال

ندارد