نفرین جشن در تالار جنگلی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

نفرین جشن در تالار جنگلی

مجله مدام

۱۲ دقیقه مطالعه

bookmark

آزاده عبدی‌فرد در این شماره داستانی نوشته که خوشی و ناخوشی زندگی را کنار هم گذاشته. «نفرین جشن» داستانی است دربارۀ شادی‌ها، غم‌ها و اتفاقات ناخواسته‌ای که لحظات مهم زندگی را دربرمی‌گیرند.

«بلۀ‌ نامشروط، ما را برای شادی یا درد آماده می‌کند. پذیرش جهان به همان صورتی‎ که هست، همان زندگی قهرمانانه است.»[۱]

دسته‌گل را با احتیاط می‌خوابانم روی صندلی عقب و می‌نشینم جلو. درجۀ‌ باک بزنین پایین‌تر از نیمه را نشان می‌دهد. دیر شده ولی نه آن‌قدر که به پمپ بنزین نرسم. فرمان را که می‎چرخانم، مادر کیمیا زنگ می‌زند. از جواب سلام و سکوت بعدش، دستم می‌آید چرا زنگ زده. آرام که می‌شود، شروع می‌کنیم به هم‌فکری. قبول دارد بهتر است چیزی به کیمیا نگوییم. چند بار سفارش می‌کنم هر طور شده نگذارد کسی خبر را به گوشش برساند.

«نصف مهمونای سمت ما نمیان. بالاخره که چی؟ می‌فهمه مادر.»

«هرچی دیرتر بفهمه بهتره. گریه آرایشش رو خراب می‌کنه. حداقل یه چند تا عکس از امروز بمونه براش.»

خداحافظی می‌کنیم. به کیمیا ‌پیام می‌دهم که می‌روم پمپ بنزین و دیرتر می‌رسم. وسواسم روی پر بودن باک ماشین دیگر براش عادی شده. پاکت سیگار توی داشبورد خالی است. کار کیمیاست. خواهش کرده حداقل امروز را کمتر سیگار بکشم. نفسم را جوری با فشار بیرون می‌دهم که انگار تمام مدت حرف زدن با گوشی، حبس مانده. خیال می‌کردم «نفرین جشن» که همیشه و همه ‌‌جا همراهی‌ام می‌کند، رهام کرده. مثل اینکه این بار هم مثل همیشه زهر‌ش را ریخته. پاکت را مچاله‌ می‌کنم. فرمان را برمی‌گردانم و توی بلوار می‌افتم دنبال دکه.

به‌‌خاطر آقابزرگ کیمیا قرار گذاشتیم مراسم عقد را توی تالار جنگلی بگیریم. اهل مراسم و جشن و شلوغی نبودم. وقتی قرار عقد و ازدواج می‌گذاشتیم، به کیمیا گفتم اگر …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره پنجم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است.