
«بیحرفِ پیش» میتواند روایتِ کودکی هر کدام از ما و جشنها باشد. ذوق و هیجانی که پیشپیش جشنهای ما را از جشن بودن میانداخت.
در قطار چهارتختۀ ویژۀ بانوان، روبهرویم مادری نشسته که روی پایش پسربچهای دوساله است. چمدانم را شبیه سد دفاعی جلویم میگذارم و کتابی را باز میکنم. هر خط جلوتر میروم بیشتر حواسم پرت میشود. بچه شیشۀ شیرش را پرت میکند و قطرههای شیر در مسیر افتادن، روی چمدانم میریزد. مادرِ دستپاچه و جوان برای اینکه یخ کوپه بشکند شروع میکند به پرسیدن سؤالهای معمول: «اهل کجایی؟ کجا میروی؟ مجردی؟ بچه داری؟»
کتاب را جلوی صورتم تنظیم میکنم تا ترکش سؤالها بهم نخورد. قبلاً سوار قطار که میشدم بنا بر موقعیت مسافران، خودم را هر بار یک جور معرفی میکردم: مال یک شهر دیگر میشدم، دانشجوی ترم آخر میشدم، شغلم را عوض میکردم، ازدواج میکردم. اما این بار دلم میخواهد تماشاچی باشم. صبرم را با بچه که پرِ پرتقال را از دهانش بیرون آورده و توی مشت کوچکش له میکند و جیغهای ریز میکشد، محک میزنم. مادر بچه میگوید برای عروسی فامیل راهی تهراناند.
بچه آب جوش را کف کوپه میریزد و مادر خرابکاریها را پشت سرش جمع میکند. کتاب را که حتی یک خط ازش نخواندهام، میبندم و به تخت بالا میروم، سنگری دیگر. بچه با نگاههای شیطانی بعد از تعویض پوشک برایم دست تکان میدهد. ساعت دوی صبح، آرامش بعد از طوفان فرامیرسد. بچه روی تکانهای پای مادرش که با تکانهای قطار ترکیب شده میخوابد. یک چوبلباسی از پنجرۀ قطار آویزان شده و کاوری پلاستیکی روی لباس شب زنانهای کشیدهاند؛ پیراهنِ سیاه ابریشمی که دور یقهاش سنگدوزی شده. سنگها در تاریکی برق میزنند و برق هر سنگ من را یاد جشنی میاندازد.