رفاقت آزاده عبدیفرد، به بهانه شماره خواب (شماره آینده) با مدام شکل گرفت. روزهایی که تصمیم گرفتیم جنگِ مدام را پیش از خواب کار کنیم، روایتش را برای ما فرستاد. روایت عبدیفرد، مواجهه و جنگ درونی او با پدرِ رزمندهاش است. نیمسایهای از جنگ که فقط افراد درون سایه جنگ از آن باخبرند.
یوی
«همواره کوتاهترین مسیر میان دو نقطه، خط راستی است که آن دو نقطه را به یکدیگر متصل میکند.»
این جمله، چکیده قضیه نامساوی مثلثی یا همان قضیه معروف حمار است. اگر علوفه را روی رأس مثلثی فرضی بگذاریم و چهارپا را روی رأس دیگر، بهشکلی بدیهی کوتاهترین مسیر را برای رسیدن به غذا انتخاب میکند و از همینجا، قضیه به اصل حمار معروف شده. اما انتخاب کوتاهترین مسیر، همیشه و در همه حال، درست به همان شکلی که قضیه حمار توضیح میدهد، صادق و بدیهی است؟
جواب این سؤال وقتی برایم مهم شد که متوجه شدم بخش بزرگی از زندگیام را مشغول جستوجوی راههایی بودهام تا چیزهایی را که پیشتر خراب شدهاند، به حالت اول برگردانم یا از نو بسازم. حتی اگر آن چیزها را خودم نساختهام و نقشی هم در خراب شدنشان نداشتهام، اما نمیتوانستهام کنار بایستم و با بیتفاوتی، فروریختنشان را تماشا کنم.
چنین وضعیتی را اولین بار وقتی فقط هشت سالم بود، تجربه کردم. جلوی صف ایستاده بودم؛ شیرینی در دست، با مقنعهای کجشده که گل ساتن زردی به گوشهاش سنجاق کرده بودند. بهعنوان شکوفههای ممتاز انقلاب، به صف شده بودیم تا برویم ملاقات جانبازان مقیم آسایشگاه[۱] . با اجازه مسئول آسایشگاه، شروع کردیم قدم برداشتن بهسمت در ورودی. تخت به تخت جلو رفتم و شیرینی تعارف کردم. لبخند ميزدند و «خدا حفظتون کنه»گویان، شيريني برميداشتند. رسیدم به تختی که مردی جوان …