سندرم شب اول<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

سندرم شب اول

مجله مدام

۸ دقیقه مطالعه

bookmark

محمد جوان‌الماسی برای نوشتن این روایت از پروازش به شنزن جا ماند. کارت پروازش را گرفت، توی گیت منتظر پرواز ‌ماند، اما موقع نوشتن این متن در فرودگاه، جوری در خاطراتش غرق ‌شد که به پروازش نرسید. او در روایت «برادر مرگ» از سندرمی نوشته که بعضی از ما تجربه‌اش کرده‌ایم. اتفاقی که شب اول سفر می‌افتد و حس‌وحالی که از آن رهایی نداریم.

سفر برای من از زمانی آغاز می‌شود که درِ آهنی آبی‌رنگ خانۀ پدری‌ام را پشت سرم می‌بندم. آخرین جایی که مادرم قبل از ریشه کردن در قطعۀ ۲۳۴ بهشت‌زهرا، آنجا نفس کشیده. وقتی قرار است جایی غیر از این خانه زندگی نکنم یعنی رفته‌ام سفر. سخت‌ترین بخش سفر برایم اولین شب در محیط جدید است و اسمش را گذاشته‌ام سندرم شب اول. شبی که حس پوست انداختن دوباره را دارد. درد دارد؛ مثل بدن‌درد معتادی که ساعت‌ها خماری کشیده. اما همین که فردا از خواب بلند می‌شوم انگار سال‌هاست در جای جدید زندگی کرده‌ام. شاید به‌خاطر زیاد سفر رفتن است و مغزم عادت کرده برای ادامۀ حیات، خودش را در عرض یک شبانه‌روز با شرایط جدید وفق دهد. این حس بخشی از تجربۀ سفر رفتن‌های مدامم شده؛ دل کندن از همه چیز و همه کس در مبدأ، بیست و چهار ساعت با احساس سندرم شب اول دست‌و‌پنجه نرم کردن و تولدی دوباره در مقصد.

جلسه‌ام با دکتر خاویر، رئیس مرکز تحقیقات بنیادین هاوانا که تمام شد، تصمیم گرفتم گشتی در شهر بزنم. خاویر با لباس سفید آستین‌کوتاه و سیگار برگ کوبایی‌اش اصرار کرد همراهی‌ام کند. قبول نکردم. حتی تعارفش برای کام گرفتن از سیگار برگ هم وسوسه‌ام نکرد. از توی ماشین هیچ مدیری چهرۀ واقعی شهرها دیده نمی‌شود. هر جا که باشم اولین انتخابم برای شهرگردی، اتوبوس است. اتوبوس فاصله‌‌ام را با آدم‌های شهر کم می‌کند. انگار گزارش …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره دوم، زیر مجموعه واقعیت، مجله مدام منتشر شده است.