کتاب قصه های تری جونز؛ می ترسی یا می خندی؟
معرفی کتاب قصه های تری جونز؛ می ترسی یا می خندی؟
کتاب قصه های تری جونز؛ می ترسی یا می خندی؟ جلد دوم مجموعه قصه های تری جونز است که با ترجمه امیرمهدی حقیقت در انتشارات پرتقال منتشر شده است. این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
قصه های تری جونز؛ می ترسی یا می خندی؟ جلد دوم از مجموعه قصه های تری جونز است. این کتابها ماجراهای جالب و خندهداری را برایتان روایت میکنند که ممکن است شما را بخندانند یا بترساند. مثلا فکر کنید یک اژدها روی سقف خانهتان نشسته است و هیچ هم قصد تکان خوردن ندارد! شما باشید خندیدن را انتخاب میکنید یا ترسیدن را؟
کتاب قصه های تری جونز؛ می ترسی یا می خندی؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب قصه های تری جونز؛ می ترسی یا می خندی؟ را به تمام کودکان و نوجوانانی که دلشان یک کتاب عالی و پر از ماجراهای خندهدار میخواهد، پیشنهاد میکنیم.
درباره امیرمهدی حقیقت
امیرمهدی حقیقت ۲۷ شهریور ۱۳۵۳ در تهران متولد شد. او از سال ۱۳۸۰ با ترجمه کتاب مترجم دردها نوشته جومپا لاهیری وارد عرصه حرفهای ترجمه ادبی شد. تمرکز اصلی او ادبیات آمریکای شمالی، بهخصوص داستان کوتاه است و در حوزههای بزرگسال و کودک و نوجوان ترجمه کرده است.
امیرمهدی حقیقت تا به حال آثار نویسندگان بسیاری را به فارسی ترجمه کرده که از میان آنها میتوان به جومپا لاهیری، سام شپارد، گی دو ماپاسان، هاروکی موراکامی و کازئو ایشی گورو اشاره کرد.
بخشی از کتاب قصه های تری جونز؛ می ترسی یا می خندی؟
خیلیخیلی وقت پیش، در جای خیلی دوری در چین، یک روز اژدهایی از وسط کوهستان پروازکنان پایین آمد و روی بام خانهٔ یک بازرگان پولدار نشست.
بازرگان و زن و بچه و خدمتکارهایش، که از ترس زهرهترک شده بودند، از پشت پنجره نگاه کردند. زیر پایشان را که نگاه کردند، دیدند سایهٔ بالهای اژدها روی زمین پهن شده. سرشان را که بالا آوردند، پنجههای بزرگ زرد اژدها را دیدند که توی سقف بالای سرشان فرورفته بود.
زن بازرگان جیغ کشید: «وای حالا چهکار کنیم؟»
بازرگان گفت: «شاید تا فردا صبح خودش برود. برویم بخوابیم و دعا کنیم.»
اهالی خانه با ترس و لرز رفتند توی رختخواب، ولی از شب تا صبح، هیچکدامشان پلک هم نزدند. همانجور سرجایشان دراز کشیده بودند و به صدای بالهای چرمی اژدها که به دیوارهای پشت تختشان میکوبید و به صدای ساییده شدن شکم فلسدارش به کاشیهای بام بالای سرشان، گوش میکردند.
فردا که شد، بازرگان و زن و بچههایش دیدند که اژدها از جایش تکان نخورده و دمش را روی دودکش خانه گرم میکند. هیچکس جرئت نمیکرد که پا از خانه بیرون بگذارد.
زن بازرگان جیغ کشید و گفت: «ما که نمیتوانیم دست روی دست بگذاریم! اژدها گاهی وقتها هزار سال یک جا میماند!»
پس باز صبر کردند تا شب شد، بعد بازرگان با زن و بچه و خدمتکارهایش یواشکی و بیسروصدا از خانه بیرون رفتند. همینجور که پاورچینپاورچین از وسط باغچه رد میشدند، از بالای سرشان خرخر اژدها را میشنیدند و نفسهای گرمش به گردنشان میخورد. به وسط باغچه که رسیدند، آنقدر ترسیده بودند که یکهو پا گذاشتند به فرار. از وسط باغ دویدند و توی تاریکی شب گم شدند. دویدند و دویدند تا به شهر بزرگ رسیدند، همان شهری که پادشاه آن منطقه از چین در آن زندگی میکرد.
صبح که شد، بازرگان به قصر پادشاه رفت. بیرون دروازه، عدهٔ زیادی مردم، از گدا و فقیر و بچههایی با لباسهای پارهپوره جمع شده بودند. بازرگان پولدار از لای آنها بهزور، راه خودش را باز کرد و جلو رفت تا به دروازه رسید.
نگهبان قصر پرسید: «اینجا چه میخواهی؟»
بازرگان با صدای بلند گفت: «میخواهم پادشاه را ببینم.»
نگهبان گفت: «برو پی کارت!»
بازرگان گفت: «من پول نمیخواهم. خودم پولدار هستم!»
نگهبان گفت: «آهان، پس بیا تو!»
به این ترتیب بازرگان وارد قصر شد و در تالار شاهنشاهی پادشاه را دید که داشت با صدراعظم، یکقلدوقل بازی میکرد. بازرگان جلوی پادشاه سجده کرد و با صدای بلند گفت: «پادشاها! ای محبوب رعایا! کمکم کنید! اژدهای سبز از کوهستان برفی اژدهایان سبز پرواز کرده و روی بام خانهٔ من فرود آمده. ای محبوبترین حکمران چین! به فریادم برسید!»
پادشاه (که راستش اصلاً هم محبوب نبود) وسط بازی، یک لحظه دست نگه داشت و به بازرگان نگاه کرد و گفت: «از کلاهت خوشم نمیآید.»
بازرگان هم طبیعتاً کلاهش را از پنجره بیرون انداخت و گفت: «آه! ای پادشاهی که در نظر همهٔ رعایا عزیزید! ای محبوب همهٔ جهانیان! لطفاً به من و خانوادهٔ گرفتار من کمک کنید! اژدهای سبز از کوهستان برفی اژدهایان سبز پایین آمده و همین الان، که بنده در خدمت شما هستم، روی بام خانهٔ من نشسته و حاضر هم نیست
جایی برود!»
پادشاه دوباره چرخید و به بازرگان زل زد و گفت: «از شلوارت هم زیاد خوشم نیامد.»
طبیعتاً بازرگان شلوارش را هم از پا درآورد و از پنجره پرت کرد بیرون.
شاه گفت: «اصلاً با هیچکدام از چیزهایی که پوشیدی موافق نیستم.»
بازرگان هم طبیعتاً بقیهٔ لباسهایش را درآورد و خجالتزده و شرمسار، جلوی پادشاه ایستاد.
شاه گفت: «آنها را هم از پنجره بینداز بیرون!»
بازرگان هم لباسها را از پنجره بیرون انداخت. در این لحظه پادشاه زد زیر خنده؛ چندشآورترین خندهٔ ممکن. بعد داد زد: «پس لابد امروز جشن تولدت است! چون که الان لباسهای تولدت را پوشیدی!» این را گفت و از خنده کف زمین ولو شد و غلت و واغلت زد. (حالا فهمیدید که چرا این پادشاه، چندان محبوب نبود.)
حجم
۲٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۲٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه