کتاب محله سنگ فرش
معرفی کتاب محله سنگ فرش
محله سنگ فرش رمانی نوشته سید محمدهادی طباطبایی است که داستانی معمایی-پلیسی را در محلههای قدیمی یزد روایت میکند.
درباره کتاب محله سنگ فرش
محسن، جوانی که با همسرش در کار پرورش بلدرچین است پس از ورشکستگی در شیراز به پیشنهاد همسرش که یزدی است به این شهر میروند تا کاروبارشان را دوباره رونق دهند. آنها یک خانه قدیمی در محله سنگ فرش را که متعلق به یک خان بوده، به قیمت خوبی میخرند تا در آن کارشان را دوباره راه بیندازند.
زوج جوان کار را شروع میکنند که شوهر خواهر محسن فوت میکند و او برای شرکت در مراسم ختم به شیراز میرود. اما اتفاقی که برای همسرش میافتد او را وادر میکند که هر چه سریعتر به یزد برگردد. زهره پس از کار روزانه به خانه پدرو مادرش برنگشته و مفقود شده است. پلیس به دوست مجرد محسن که هرمز نام دارد، مشکوک است...
خواندن کتاب محله سنگ فرش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی امروز ایران مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب محله سنگ فرش
سروان توی چشمم خیره شد. دستهایش روی میز درهم گره خورده بود. انگشت اشارهٔ دست راستش مثل اینکه تیک داشته باشد با سرعت روی انگشتان دست چپ میخورد. از همانجا که نشسته بود دست دراز کرد و چیزی بالای کاغذ نوشت و گفت:
- چی شد که اینقدر باهاتون صمیمی شد؟ میخوام کامل بگی.
- چند وقت پیش خیلی سرم شلوغ شد. کارای خونه. کارای پرورشگاه. مادرمم از کربلا اومده بود و باید میرفتیم استقبالش. کارا گره خورده بود. هرمز یکیو آورد برامون چاه آب خونه رو راست و ریست کنه. برگشتنه دم یزد آقا امیر زنگ زد که چاه ریخته. هرمز و مشحسن، همون مقنّی که هرمز آورد، گیر افتاده بودند. تا برسم مش حسن رو برده بودن بیمارستان و داشتند هرمزو سوار آمبولانس میکردند. همون روز هرمز مرخص شد. پاش کوفته شده بود. چند روز زهره غذا میپخت و برایش میبردم. آدم خوشمشربی بود. دوباری برای شام با زهره و حمید پیشش رفتیم. خودش آشپزی بلد بود. با زهره در مورد آشپزی صحبت میکرد ...
تلفن سروان زنگ خورد و مشغول صحبت شد.
به صندلی تکیه دادم و یاد شبی افتادم که زهره شام درست کرده بود و قرار بود بریم خانهٔ هرمز.
به مغازهٔ پیرمرد رفتم تا یک سطل ماست بخرم. صفر با پالتوی مشکی بلندش از محلهٔ سنگفرش سمت مغازهٔ پیرمرد میرفت. دو دستش را هم به سینه چسبانده بود. خانهٔ هرمز سمت چپ مغازه و روبهروی آن بود. ماست را گرفتم و در را زدم. هرمز در را باز کرد.
سفره پهن بود. کنار هر بشقاب یک کاسه ترشی بود و یک ظرف بزرگ سالاد شیرازی. هرمز غذا را از زهره گرفت و برنجها را توی دیس چینی و خورشت را در بشقابهای خورشتخوری ریخت. من با ولع شروع به خوردن کردم. هرمز چند قاشق غذا خورد و گفت: «ماشالا! چه دستپختی!»
روش پختن خورشت را از زهره پرسید و زهره برایش توضیح داد.
سرم را بالا آوردم. هرمز سری تکان داد و شروع کرد در مورد پختن خورشت صحبت کردن. زهره همینطور که سرش پایین بود با قاشقش برنجهای توی بشقاب را جابهجا میکرد و به حرفهای او گوش میداد. من سیر شدم اما هنوز توضیحات هرمز تمام نشده بود. «اگه استخوان قلمِ گاوو تکهتکه کنی و تو خورش بیندازی روغن حسابی میندازه، نیازی هم به این روغنها که معلوم نیس چهطوری درست میشه نداری.»
حرفهای هرمز توی ذهنم میچرخید. خوب با همه رابطه میگرفت!
سروان گوشی را گذاشت و از اتاق بیرون رفت. فکر و خیال مثل زنبورهایی که در حال رفتوآمد در کندو هستند ذهنم را درگیر و بعد به دلم میرسید و تبدیل به دلشوره میشد و نمیگذاشت سرجا بنشینم. از اتاق بیرون رفتم. به تابلویی که هشدارهای پلیس روی آن نوشته بود خیره شدم. تصاویر نقاشیشدهای بود از مردی که با کلاه موتورسواری دم بانک ایستاده بود و زنی کیف بهدست از بانک بیرون میآمد.
دوباره یاد همان شب و حرفهای هرمز افتادم.
- محسن! قد زنت رو بدون!
- میدونم. حدود یک و هفتاد و هشتاده.
زهره همینطور که با دستمال سفره را پاک میکرد اخمهایش را درهم کشید و زیرچشمی نگاهی به من انداخت. هرمز زد زیر خنده. «اون که ماشالا بله! قدرشو بدون!»
حجم
۸۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۸۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه