کتاب اشک های صورتی
معرفی کتاب اشک های صورتی
کتاب اشک های صورتی نوشته فاطمه پورشعبانی و سیده فاطمه حسینی است. کتاب اشک های صورتی دو داستان است از این دو نویسنده توانا با رویکر روانشناسانه است.
درباره کتاب اشک های صورتی
این کتاب روایت دو داستان کوتاه از زندگی انسانها است. اتفاقات زندگی فقط از دور و برای مردم نیست. شاید روزی برای ما هم اتفاق بیافتد. در این کتاب نویسندگان سعی کردهاند برخی از اختالالت روانی را به زبان ساده و عامیانه در داستان بیان کنند. هدف آشنایی، هرچند اندک شما با اختالالت روانی است و شاید پیشگیری از آن و کاهش مشکلاتی از قبیل اتفاقات ذکر شده در داستانها. در طول داستان فرد با حالات روحی و روانی مواجه میشود که نمیتوان به طور قطع اعلام کرد که فرد دچار اختلال است. او فقط علائمی خفیفتر یا گاهی شدیدتر دارد. که برای تشخیص و اطمینان داشتن از بیماریهای فرد باید به روانشناس مراجعه شود. و تحت نظر روانشناس و روانپزشک قرار گیرد. برخی از جزئیات داستان بر اساس واقعیت و تجربه شخصی مراجعان بیان شده است.
خواندن کتاب اشک های صورتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقه مندان به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اشک های صورتی
از اولین روزهای عمرم فقط صدای قران خوندن آقاجون تو گوشمه. تو همه لحظههای عمرش انا انزلنا میخوند. آقا جونم خیلی منو دوست داشت یکی یه دونهاش بودم من بعد از سه تا پسر قدونیم قد که آخریش بیست سال از من بزرگتر بود به دنیا اومدم. همش میگفت بهارم خدا تورو واسه من و مامان جون فرستاد که تا آخر عمرمون تنها نمونیم.. خونمون شمال بود یه روستای کوچیک با جمعیت زیاد. یک کلبه چوبی کاه گلی ساخته بودیم دو طبقه تو هر طبقه پنج تا اتاق و هر اتاق به طول و عرض شش متر و پنجرههای چوبی قدیمی و دیوارهای رنگ شده سفید و آبی با نقاشی چند تا اردک که روی چمن نشستن. رو طاقچههای کوچیک کنج دیوار شمع و چراغ فانوسی بود.. قالیچه دست بافت قرمز پهن اتاق. عاشق هواخوری بیرون اتاق بودم آقاجون اینا بهش میگفتم تلار مامان جون خیلی خانوم بود همیشه میگفت اتاق واسه خواب و مهمونه و همیشه خونمون مثل دسته گل بود.. هشت سالم بود.... ماه آخر تابستون مامان جون داشت تو حیات نون میپخت برادرام با عجله اومدن... یه خبرایی بود انگار یه اتفاق افتاده بود.. رفتن زیر گوش مامان جون و پچ پچ کردن و لباس مشکی پوشیدن و گریه کنان رفتند. کجا نمیدونم؟ هوا داشت تاریک میشد تنها بودم و میترسیدم.از پنجره دیدم همسایهها با مامان جونم دارن میان خونمون.. خیلی گشنم بود رفتم گوشه اتاق خوابم برد.. صدای آدما میاومد ولی من نمیفهمیدم اونا چی میگفتند صبح که از خواب پا شدم دیدم در اتاقو قفل کردن ولی تو حیاط خیلی شلوغ بود.. کلی آدم اونجا بود ترسیده بودم انقدر جیغ زدم و گریه کردم تا یکی درو باز کرد و منو بغل کرد... تو همه شلوغیها دیدم آقاجون گذاشتن روی یه تخته و دورش کلی پارچه سفید کشیده بودند فقط صورتش معلوم بود.. گفتم چرا آقاجون اونجا خوابیده رفتم پیشش پریدم رو تختش صداش کردم بوسش کردم ولی نمیدونم چرا نگام نکرد.. مامان جون گفت آقاجون داره میره پیش خدا واسه همین لباس سفید پوشیده.. گفت بهتره باهاش خداحافظی کنم چون دیگه نمیتونه بیاد خونمون من فقط گریه میکردم دوست داشتم آقا جون نره پیش خدا....
حجم
۶۳۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه
حجم
۶۳۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه