دانلود و خرید کتاب من هیچ کاره بودم حسن روحانی‌نژاد
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب من هیچ کاره بودم

کتاب من هیچ کاره بودم

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب من هیچ کاره بودم

من هیچ کاره بودم خاطرات حاج حسن روحانی‌نژاد به قلم خودش است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

 حسن روحانی‌نژاد یک جهادگر خستگی‌ناپذیر از اهالی شهر تبریز است که اکنون دهه نهم زندگی‌ پربارش را می‌گذراند. کسی که رنج  ها و کمبودهای دیگران همیشه و هر لحظه جلوی چشمانش بوده و تا تنوانسته برای برداشتن باری از دوش مردم کوشیده است. او برای کارهایی که در زندگی جهادی خود کرده دست طلب پیش هیچ نهاد و ارگانی دراز نکرده و با دست خالی اما معجزه‌گرش پیش رفته است.مدرسه ساخته، معلولان را سروسامان داده، مساجد بناکرده، نمازخانه و ورزشگاه ساخته و خانه‌های امن برای محرومان برپا کرده است. او بیش از زمین، دل‌های مردم را آباد کرده و بیش از دنیا، آخرتش را.

 خواندن کتاب من هیچ کاره بودم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به خواندن خاطرات و زندگی‌نامه مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب من هیچ کاره بودم

سال ۱۳۱۸ هجری شمسی در تبریز به دنیا آمدم. فرزند اول خانواده بودم. اسمم را حسن گذاشتند. خانواده‌ام از نظر اقتصادی معمولی بود، اما علاقه به دین و مذهب و حب اهل‌بیت در دیوار به دیوار خانه‌مان موج می‌زد. پدرم با دسترنج خود ما را بزرگ می‌کرد. او در کوچه حرم‌خانه، مغازه خیاطی داشت و با مرحوم میرعلی اکبر میرچوپان که از بانیان هیئت میرچوپان بود، شریک بودند. محسن‌آقا نامی هم در آن‌جا پیراهن‌دوزی داشت. پدرم پالتو، کت و شلوار می‌دوخت و اغلب سفارشات لباس‌فروشان بازار «دلاله زن»۱ را تهیه می‌کرد.

روزی پدرم دست راستش را که به خاطر کار طولانی و طاقت‌فرسا با قیچی بزرگ خیاطی، پینه بسته بود به من نشان داد و گفت: ببین پسرم، من شما را با این وضع بزرگ کرده‌ام. من تاجر و اهل خریدوفروش نبودم بلکه هرچه به دست آورده‌ام حاصل دست‌رنج و تلاش شبانه‌روزی‌ام بوده است. او همواره به من توصیه می‌کرد که خیاط نشوم. می‌گفت: حسن! اگر از سوراخ سوزن خیاطی طلا هم رد شود، باز موقع غروب چیزی از آن باقی نخواهد ماند.

مادرم نیز بسیار متدین و اهل حلال و حرام بود. مطمئنم تا آخر عمر به کسی مدیون نشد و مال کسی را بدون اجازه تصاحب نکرد. بیش‌ازحد به این مسئله دقت می‌کرد. سواد نداشت ولی قرآن را با سئوال از این‌وآن، کلمه به کلمه یاد گرفته بود.

مادرم جوان بود که به مرض سل مبتلا شد. ابتدا دکترها نتوانستند بیماری او را درست تشخیص بدهند و به او مدت‌ها داروهای اعصاب و معده تجویز کردند. این داروها وضع مزاج او را به‌تدریج تحلیل برد. هر روز در خانه شاهد غم و غصه اطرافیان بودیم و درآمد ناچیز پدرم صرف دوا و درمان او می‌شد.

پارتیِ محله

در محله اوچ دیرمانلار۲ چایکنار، خانه‌ای داشتیم که خیلی بزرگ و قدیمی بود. آن‌قدر که یادم هست مثل باغچه بود. پدر و مادر، مادربزرگ و پدربزرگ، دایی و خاله، همه در آن خانه بودیم. یک روز صبح، پابرهنه برای بازی به کوچه آمدم. آن‌وقت‌ها بیشتر بچه‌ها در کوچه پابرهنه بازی می‌کردند. مادرم همیشه از این بابت دلخور و عصبانی می‌شد. موقعی که به خانه می‌آمدیم می‌گفت: اول پاهایتان را در حیاط بشویید، بعد داخل خانه بیایید.

کوچک‌تر که بودیم، بلد نبودیم پایمان را خوب بشوییم. بیچاره مادرم خودش آب می‌ریخت و پاهایمان را می‌شست. خوب یادم هست که مادر با آفتابه آب می ریخت و از ما می خواست پاها را به هم بمالیم.

یک روز در کوچه به ابراهیم، پسر همسایه دیواربه‌دیوارمان که پای دیوار کز کرده بود، گفتم: ابراهیم بازی نمی‌کنی؟ با سرش جواب داد: نه. پرسیدم: چرا؟ گفت: مریضم، همه جای بدنم مخصوصا سرم درد می‌کند. گفتم: دکتر نرفتی؟ گفت: نه، پول نداشتیم.

گفتم: خب بیا باهم بریم دکتر.

چیزی نگفت. با هم راهی چایکنار و کوچه ملاباشی شدیم. تقریباً نزدیک مغازه پدرم...

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۲۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۲۴ صفحه