کتاب فقط غلام حسین باش
معرفی کتاب فقط غلام حسین باش
کتاب فقط غلام حسین باش، روایت جانباز سرافراز حسین رفیعی از دوران کودکی تا بزرگسالی و حضورش در جبههها و جانبازیاش است. حمید حسام این کتاب را نوشته و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است.
دربارهی کتاب فقط غلام حسین باش
چه چیزی است که ما را در مسیری که با اطمینان انتخاب کردهایم، به جلو میبرد؟ چه چیزی یا چه چیزهایی سبب میشود که با اطمینان خاطر از انتخابمان، همیشه ثابتقدم بمانیم و پیشرفت را روز به روز بیشتر و بیشتر ببینیم؟ آیا انتخابهای ما به دلیل تربیتی است که داشتهایم؟ چگونه میتوانیم با فداکاری و عشق، در مسیری قدم بگذاریم که بدانیم انتهایش شهادت است و برداشتن سادهترین گامها در آن میتواند جانبازی و ایثارگری را به همراه داشته باشد؟
حمید حسام در کتابش فقط غلام حسین باش، روایتی از زندگی یک جانباز دارد. حسین رفیعی. از دوران کودکی با او همراه خواهیم شد تا به بزرگسالی و آیندهاش برسیم و به شجاعت و حضورش در جبههها آفرین بگوییم.
کتاب فقط غلام حسین باش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
فقط غلامِ حسین باش برای طرفداران زندگینامههای شهدا و رزمندگان و دوستداران خاطرات دفاع مقدس، خواندنی و جذاب است.
بخشی از کتاب فقط غلام حسین باش
در روستا همسایهای داشتیم به نام «دا حاجعلی» که درشکهچی بود. گاهوبیگاه، در برفوسرما که حال مادرم بد میشد، کلون در خانهاش را میزدم و میگفتم: «حال ننه خوب نیست!»
دا حاجعلی، بلافاصله درشکه را آماده میکرد و خانمهای همسایه هم میآمدند و ننه را با درشکه به بیمارستان میبردند. گاهی چرخ درشکه توی برف گیر میکرد. دا حاجعلی با شلاق اسبها را میزد. ننه از درد ناله میکرد و من گریه. آقام هم نفسزنان، چرخ را تکان میداد تا از برف بیرون بیاید.
هفتساله بودم و کلاس اول ابتدایی میرفتم. سه روز از رفتنم به مدرسه نگذشته بود که وقتی سرظهر به خانه میآمدم، تا سر کوچه، صدای شیون و نالهٔ پدرم و عدهای از همسایهها میآمد. بیمادر شده بودم. تابوت ننه را از خانه بیرون بردند. برای اولین بار دلم شکست و کنج اتاق بغضم ترکید. اتاقی گلی که درودیوارش بوی مهر و محبت ننه را میداد.
تا چهلم، خانهمان از همسایه و فامیل پر میشد و خالی میشد. دست نوازش به سرم میکشیدند. اما یکباره همه رفتند و تازه طعم یتیمی را حس کردم.
من آقام و برادرم رضا در خانه تنها بودیم. پدرم، سر زمین کشاورزی میرفت و من به مدرسه. ظهر که میآمدم، بهانهٔ ننه را میگرفتم. با یاد او میخوابیدم، هر شب به خوابم میآمد. گاه نیمهشب با صدای گریهٔ من، پدرم و برادرم هم بیدار میشدند.
زمستان فرارسید. سرما بیداد میکرد. پدرم با زغال، خانه را گرم میکرد و برای ناهار غذا میپخت. به طبقهٔ پایین خانه، یعنی طویلهای که محل گاو و گوسفند بود، سر میزد و به آنها علوفه میداد.
مدتها گذشت. از درس لذت نمیبردم. هیچچیز جای خالی ننه را در خانه پر نمیکرد. در خانه مثل امروز، رادیو و تلویزیون هم نبود. تنها سرگرمی من، بازی و تفریح با سگ نگهبان خانه بود.
مدتی بعد، فامیلها پا پیش گذاشتند و گفتند: «آقا غلام! این بچهها مادر میخواهند، تا کی میخواهی با این وضع بسازی؟ تو جوانی و بچههایت کوچک. مدتی هم صبر کردی. حالا وقت آن است که زن بگیری.»
مادرخواندهام - بتولخانم - جای خالی مادرم را پر کرد. آنقدر مهربان و نجیب بود که محیط خانه مثل روزهای حیات مادرم، سرشار از آرامش و صفا شد. مدتی بعد خواهر ناتنیام مرضیه به دنیا آمد.
فصل تابستان بود و ماه رمضان و من هشتساله، که سحرها با پدر و برادرم و بتولخانم بلند میشدم و روزه میگرفتم. روزها برای چراندن گاو و گوسفند، زیر برق آفتاب به صحرا میرفتم. نماز نمیخواندم، ولی فکر میکردم نباید روزه را به هیچ قیمتی بخورم.
گرمازده که میشدم، سر قنات میرفتم. گاو و گوسفندان از آب قنات سیر میخوردند و من هم دو دستی آب روی سروتن داغم میریختم.
دم عصر، قبل از غروب آفتاب که هوا خنک میشد، سفرهٔ افطار را میانداختیم و کلمات اذان را که پدرم یاد دادم بود، برای خودم تکرار میکردم. صدای اذان که میآمد، سر پشتبام میرفتم و اذان میگفتم.
داخل اتاق گلی ما، تاقچههای توخالی بود که عکس ننه و پدرم یک طرف بود و عکس یک سید روحانی طرف دیگر. بتول خانم بیشتر روزها به قاب عکسها دستمال میکشید.
یک روز از آقام پرسیدم: «این عکس کیه؟»
گفت: «عکس مرجع تقلید ما، آقاروحالله خمینی که شاه تبعیدش کرده و ایران نیست.»
پرسیدم: «چرا؟»
پدر حقیقت تبعید را نمیدانست. از ماجرای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ هم خبری نداشت. همهٔ اطلاعاتش از امام این بود که، آقاروحالله در یک مجلسی به پای شاه بلند نشده، و شاه او را تبعید کرده است. در چنین شرایطی که نمیدانستم بر عالموآدم چه میگذرد و دنیا دست کیست، در محیط حصار، درسخواندن، هنری بود. معلمان از شهر میآمدند که به آنها «سپاه دانش»۵ میگفتند. لباسهایشان مثل سربازها بود. و تقریباً همهٔ معلمان زن، بیحجاب بودند.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه