
کتاب سعی هشتم
معرفی کتاب سعی هشتم
کتاب سعی هشتم نوشته سید محسن امامیان است. این کتاب داستان زندگی حضرت هاجر (ع) همسر حضرت ابراهیم (ع) و مادر حضرت اسماعیل (ع) است. این کتاب داستانی جذاب است که شما را به دنیای عجیب تاریخ میبرد.
حضرت هاجر (ع) یکی از زنان برگزیده تاریخ است که پسرش حضرت اسماعیل (ع) است.
خواندن کتاب سعی هشتم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای تاریخی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سعی هشتم
نوبت مزلم میرسد. عبا به تن میکند. قبل از سخن گفتن، پنجههای دستانش را در هوا میلزراند که جمع را به خنده وامیدارد.
- فزرندان مزلم نیز صد شتر دارند که با نوه دیلاقم، میشوند صد و یک اشتر...!
بار دیگر جمع میخندند. رافع از لودگیهای مزلم در مقابل هاجر خشنود نیست و با اشاره میخواهد زودتر نذرش را بگوید و برود.
مزلمیان به احترام عاص، اشترانش را نحر نمیکند. مزلم گلهای غنم دارد که شمارش از صد بیشتر است. همه برای کعبه و خدای کعبه و پیامبرش.
طایفه مزلم یک صدا فریاد میزنند: احیا باد کعبه!
نوبت قسام میرسد. همه منتظرند قسام چه خواهد گفت. قسام نگاهی به هاجر میاندازد و بعد رو به جمع میگوید:
طایفه قسام سنگهای زینتی بسیار دارد؛ طلا! ما میخواهیم همگان از این ثروت بهره گیرند. ابوساعد، این فنّان چیرهدست جرهم، صنعتی نموده و از طلاهای قسام یادگاری ساخته شبیه پدر هم ه ما جرهم. این مجسمه را در خانه خدا میگذاریم تا همگان از آن بهرهمند شوند.
سکوتی سنگین، جمع را فرامیگیرد. نگاهها سمت هاجر میرود. نگاه هاجر میان جمع میگردد.
- ریحانه... ریحانه کجاست؟
ریحانه خودش را به هاجر میرساند. دستان لرزان هاجر، بازوی ریحانه را میگیرد. پاهای هاجر سست است و تاب برخاستن ندارد. سامیه نیز هاجر را یاری میدهد. هاجر با نگاهی غضبناک به قسام، جمع را ترک میکند. مزلم ابرویی بالا میاندازد و از قسام میخواهد سیمای جدشان را برای همگان نشان دهد. همهمهای میپیچد و نیمی از حضار، همراه هاجر مراسم را ترک میکنند و نیمی منتظر رونمایی از صنع طایفه قسام میشوند.
هاجر که به نفسنفس افتاده است، میگوید:
- ابوریحانه... اسماعیل را خبر کن بیاید.
- الساعه بانو!
- این همان اتفاقی بود که ابراهیم مرا از آن بیم داده بود. همواره در پس آرامش، طوفان است. توقع نداشتم این فتنه از تنور قسام شعله گیرد...
- چه فتنهای بانو؟ مجسمهای بیش نیست! تندیسی از جدشان.
- این تخم لق همان بتپرستی است که شیو ه نمرود و دیگر طواغیت روزگار بود. باید ابراهیم زود بیاید. حالم اصلا خوش نیست. مرا زودتر برسان.
***
هاجر روی بستر مینشیند. پرده را پس میزند و به آسمان خیره میشود. ریحانه خبری از پدرش میآورد.
- پدرم میگوید جماعتی از مردم در قبول و یا رد تندیس جرهم گرد اسماعیل حلقه زدهاند. بعید است اسماعیل بتواند خودش را فیالفور برساند.
- اجازهات را بگیر. امشب و روزهای آتی تنهایم مگذار. من چشم به راه ابراهیم هستم. انتظار، قلبم را درهم میفشارد. بمان تا با تو سخن بگویم و غم هجران طی کنم.
- سعادتی است برای من بانو... پدرم حتماً تکلیف خواهد کرد کنیزیتان را کنم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه