
کتاب پرواز با پاراگلایدر
معرفی کتاب پرواز با پاراگلایدر
کتاب پرواز با پاراگلایدر؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم مهدی علیدوست آلانقی، جلد بیست و چهارم از مجموعه مدافعان حرم و نوشته علی فاطمیپور و فاطمه جعفری نجفآبادی است که در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.
درباره کتاب پرواز با پاراگلایدر؛ مهدی علیدوست آلانقی
انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتابهای دفاع مقدس، خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیتهای گستردهای دارد، از زیرمجموعههای بنیاد فرهنگی روایت فتح است. بنیاد فرهنگی روایت فتح متولی جشنوارههای بینالمللی فیلم مقاومت، جشنواره تئاتر مقاومت، جشنواره هنر مقاومت است و در حوزههای تئاتر و هنرهای نمایشی، مستند، سینما، هنرهای تجسمی، ادبیات و رسانه فعالیت دارد.
کتاب پرواز با پاراگلایدر؛ مهدی علیدوست آلانقی، روایاتی از زندگی و رشادتهای این شهید بزرگ مدافع حرم است.
خواندن کتاب پرواز با پاراگلایدر؛ مهدی علیدوست آلانقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات پایداری و سرگذشتنامههای شهدا.
بخشی از کتاب پرواز با پاراگلایدر؛ مهدی علیدوست آلانقی
یک شب خواب زیبایی مهمان مادربزرگش شد. بیدار که شد، با لبخند ملیحی که روی صورتش نقش بسته بود، گفت: «در خواب، پسری بغلم دادند و گفتند اسم این پسر را مهدی بگذارید.»
مادر که این حرف را زد، ما هم دیگر حرفی نداشتیم. اسمش را گذاشتیم مهدی. همه این اسم را دوست داشتند.
با چند نفر از دوستانم آموزشهایی دیده بودیم و آمادهٔ اعزام به جبهه بودیم. شکفتن مهدی در این شرایط بحرانی طعم شیرینی داشت. خوشقدم بود. به دنیا که آمد، رفتن ما هم جور شد. چهار روز از زیبایی حضورش میگذشت که بار سفر را بستیم و عازم جبهه شدیم. جایی که شاید دیگر برگشتی در کار نبود و آخرین دیدارم با اولین فرزندم بود. خوب نگاهش کردم، اما با همهٔ علاقهام، دل کندم و رفتم. سخت بود، خیلی سخت!
دلم میخواست محکم بغلش کنم و با تمام توان به آسمان بیندازمش و هر دفعه که در بغلم جای میگیرد، بوسهٔ محکمی روی گونههای کودکانهاش بنشانم. لُپهایش را که میخوردم از عسل هم شیرینتر بود. شده بود عسل بابا!
به من میگفت بابا و مادرش را هم، مامان صدا میزد. دلمان قنج میرفت از بابا و مامان گفتنش. همهٔ دنیا یک طرف، بابا و مامان گفتن مهدی هم یک طرف. به همهٔ لذتهای دنیا میارزید.
تا قبل از مهدی در روستای آلانق، کسی پدرش را بابا خطاب نمیکرد. ما به پدربزرگهایمان بابا میگفتیم و پدر خودمان را «آقاجون» یا «آقا» صدا میزدیم. مهدی که آمد، رسمورسوم روستا را به هم زد و رسم تازهای با خودش آورد. انگار آمده بود تا معادلات را به هم بزند.
زندگی ما، زندگی جمعی بود؛ یعنی چند برادر و خواهر بههمراه پدر و مادرمان در کنار هم زندگی میکردیم.
خانهای بزرگ، باصفا و پر از گنجشکهای آوازهخوان سهم ما از روستای آلانق بود. شیطنتهای مهدی تا سهسالگی در این روستا رقم خورد. یک سال و نیم تا دو سالش بود که از تبریز برای زیارت عزم قم کردیم. گفتیم لازم نیست صندلی جداگانه برای مهدی بگیریم، بچه است، بغلش میکنیم. آن زمان اتوبوسهایی بود که یک طرفش تک صندلی بود و طرف دیگر دو صندلی. یعنی در هر ردیف روی هم سه صندلی میشد. بلیط اتوبوس گرفتیم و سوار شدیم. اتوبوس آنقدر پر بود که جای سوزن انداختن نداشت. همین که اتوبوس حرکت کرد، مهدی گفت: «بابا صندلی من کو؟» گفتم: «بابا، مهدی! برای تو صندلی نگرفتیم. بغل خودم بشین.» قبول نکرد. گفت: «من باید صندلی داشته باشم.» شیطنتش حسابی گل انداخته بود تا اینکه بالاخره من را از جای خودم بلند کرد و جای من نشست.
اتوبوس جای خالی دیگری نداشت و من مجبور شدم تا قم روی زمین بنشینم. حتی یک دقیقه هم اجازه نداد روی صندلی بنشینم. بعد از قم تصمیم گرفتیم به مشهد برویم. میدانستم بازهم اگر برایش صندلی جداگانه نگیرم، همان آش و همان کاسه است! بلیط گرفتم و خیال خودم را راحت کردم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه