کتاب کاش سگ بودم
معرفی کتاب کاش سگ بودم
کتاب کاش سگ بودم نوشته سعید حسینی و نازنین اسماعیلپور، داستانی خواندنی از زندگی یک کودک است که سخت در تلاش است تا قربانی شرایط اجتماعی و خانوادگیاش نشود.
دربارهی کتاب کاش سگ بودم
کتاب کاش سگ بودم داستانی زیبا و روایتی معصومانه از زندگی سهراب است. او در خانوادهای که از لحاظ اجتماعی و فرهنگی بسیار پایین است متولد شده است. همین باعث میشود تا به سرعت با مفهوم فاصله طبقاتی آشنا شود و از شکاف عظیمی که میان خود و دوستانش در مدرسه وجود دارد آگاه باشد. او در ذهن کودکانهی خودش، زندگیاش را مانند زندگی شغالهای پست و ریزهخوار میداند و در مقابل، به نظرش میرسد آنها که ثروتمندند و سطح زندگی متفاوتی دارند، ماند سگهایی هستند که در ناز و نعمت بزرگ میشوند.
سهراب اما با وجود تمام سختیها، نمیخواهد قربانی این شرایط باشد. او مبارزه میکند تا سرنوشتش را تغییر دهد و البته که تلاشهایش نتیجه میدهد و قدرت خواستههای او، میتواند قدرت سرنوشت را شکست دهد. کتاب کاش سگ بودم، یک داستان موازی دیگر هم دارد؛ در پی همذات پنداری سهراب با شغالها داستان شغال کوچکی به نام سیاهی را نیز میخوانیم. بچه شغالی که نمی خواهد شغال باقی بماند.
کتاب کاش سگ بودم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهای انگیزشی لذت میبرید، کتاب کاش سگ بودم یک گزینهی عالی برای شما است.
بخشی از کتاب کاش سگ بودم
سهراب از پدر انتظار دیگری هم نداشت. پدر همان پدر بود. همان که به نظرش سهراب با یک کت قرضی تمام شرایط برای ازدواج کردن را داشت و البته آن بار به این خاطر که خانوادهی دختر دستشان به دهانشان میرسید. سهراب حالش از این مکالمه به هم میخورد. دلش میخواست هرچه کوتاهتر با پدر حرف بزند.
«شما به این کارها کار نداشته باش. فقط به خواستگاری بیایید، همین.»
و منتظر پاسخی از پدر نمانده بود و حالا از دور نظاره گر مادر بود که آفتاب پوست گونههایش را سوزانده بود و ساقههای برنج را دسته میکرد. سهراب به سوی کپهی برنجهای داسخورده رفته بود و مادر نهیبش زده بود.
«ولش کن مادر. کار مردها نیست. لباسهایت خراب میشود.»
سهراب هیچوقت نفهمیده بود در خانوادهی آنها چه کاری کار مردها بود. سینا همیشه جز دردسر و مفتخوری کار دیگری نداشت و پدر ... مدتها بود که سهراب به هیچ بودنش خو گرفته بود.
سهراب ناگهان آرام گرفت. انگار تازه داشت باورش میشد که خودش بیشترین نقش را در زندگیاش بازی کرده است. باورش شده بود که حالا با سهراب هفده ساله فرق دارد و خودش، کارش و اعتبارش برای خانوادهی نجیب و مهربان ملیحه مهمتر است. پدر سیب بزرگی را پوست میکند و سهراب دلش نمیخواست نگاهش کند. در عوض به خودش جرأتی داد و نگاهی از زیر چشم به ملیحه انداخت.
ملیحه لبخند نامحسوسی بر لب داشت و نگاهش را به گل قالی دوخته بود.
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۹۸ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۹۸ صفحه
نظرات کاربران
فوق العاده ست مدتها بود که از خوندن کتاب و رمانی،تا این حد لذت نبرده بودم امروز شروع به خوندنش کردم در عین حال که ساده و زیبا نوشته شده بسیار دلنشین و جذاب هست تبریک میگم به نویسنده گرامی منتظر کتابهای بعدیشون