کتاب پیاز سوخته
معرفی کتاب پیاز سوخته
کتاب پیاز سوخته نوشته زینب غفوری کفشگر، داستانی زیبا و خواندنی است که در فضای روستایی و خانهای زیبا و قدیمی اتفاق میافتد.
دربارهی کتاب پیاز سوخته
پیاز سوخته داستان پیرزنی مهربان است که در انتظار آمدن شخص مهمی است. داستان با گفتگوهای پیرزن با بچهها که بالای درخت مشغول چیدن سیب هستند آغاز میشود و با پرسشهای تمام نشدنی پیرزن دربارهی رسیدن رضا، که انتظارش را میکشد، ادامه مییابد...
کتاب پیاز سوخته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهای نویسندگان ایرانی لذت میبرید، کتاب پیاز سوخته را بخوانید.
بخشی از کتاب پیاز سوخته
سیبی از زیر پایش رد شد، ننه آقا با دیدن سیب قد راست کرد. کمرش تیر کشید و آفتابه آب را به زمین گذاشت. جارو را به دست دیگر و دست راست را به کمر گذاشت. چشم انداخت به درخت سیبی که شاخههایش به بیرون سرک کشیده بودند. یارعلی و صفر و صفدر را روی دیوار گلی دید. با نگاه ننه آقا خود را لای شاخ و برگها پنهان کردند. با دیدنِ نگاه خندان ننه آقا خود را بیرون کشیدند. جارو را به سمت شان گرفت و گفت: «باز که شما اون بالائید؟» صفر که زبان بازتر از دو تای دیگر بود، جواب داد: «چی شده ننه آقا؟ صبح زود، جارو، آواز و چلچله، راستش رو بگو، نکنه دیشب خواب مش رحیمو دیدی؟» ننه آقا عرق روی صورت را با گوشۀ چارقدش پاک کرد، با شنیدن این حرف جارو را بلند کرد و روبه آنها با تشر گفت: «پدرسوختهها، بیاین پائین» صفدر و یارعلی با دیدن جارو خود را کمی عقب کشیدن. صفر سیبی چید و پایین پرید. سیب را به سمت ننه آقا گرفت و گفت: «اِ... ننه آقا تو که دیروز خودت گفتی از این به بعد هر چی سیب خواستیم بچینیم.»
ننه آقا: نگفتم از گله سحر تا بوق سگ اون بالا باشی که. تا حالا هر چی خوردین بسّه. بقیه باشه واسه رضام. به جون رضام یه دفعه دیگه اون بالا باشین...
صفر: ننه آقا، میخوای من بچینم بذاری کنار تا رضاجون بیاد اون دوتا نره خر همه رو تموم میکنن.
ننه آقا: نه ننه، رو دار باشه، میخوام رضام خودش بره بالای دار، مثل اون روزها.
صفر: آخه ننه آقا...
ننه آقا: آخه ماخه نداره ننه. ببینم دوستی خونه هست؟
صفر: آره.
ننه آقا: بهش بگو اگه کاری نداره یه تُک پا بیاد اینجا.
صفدر و یار علی وقتی خیالشان از تنبیه نشدن راحت شد، پریدند پائین و کنار صفر ایستادند. صفدر جارو را از دست ننه آقا گرفت و یارعلی آفتابه را برداشت. یکی آب میپاشید و دیگری جارو میزد. ننه آقا روبه صفر گفت: «تو چرا هنوز ایستادی زود به دوستی بگو بیاد خیلی کار دارم دیر میشه ننه.» صفر حالت دویدن به خود گرفت: «به جون دوستی جَلدی رفتم و با دوستی برگشتم» دو قدم نرفته با صدای ننه آقا ایستاد: «صفر! نگفت رضام کی میرسه؟» صفر بدون فکر کردن جواب داد: «اِ ننه... از دیروز صد دفعه پرسیدی، نه نگفت. فقط گفت رضا داره میآد.» ننه آقا با لبخندی عمیق پرسید: «باز چی گفت؟» اصغر کلافه دست ننه آقا را گرفت و روی سکوی گِلیِ کنار دروازه نشاند و گفت: «اصلاً ننه آقا موبه مو واست میگم... عرضم به حضور ننه آغای خودم، چند روز پیش، ظهری، نه نه یازده، نزدیک ظهر بود که دوستی، این جانب صفرخان را به زورِ دسته جارو فرستاد بقالی مش رجب... بگو واسه چی؟... که براش چیپس بخرم... آخه قرار بود دامادش از شهر بیاد... اونم که میدونی، به جای سیبزمینی یا بادمجون چیس میل میکنه کنار مرغشان و...» ننه آقا بی حوصله به میان حرفش پرید و گفت: «بچه، مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی، اینارو میخوام چی کار؟ بگو اون مردِ که زنگ زد چی گفت؟»
حجم
۵۰۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
حجم
۵۰۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه