کتاب نفرین کوچ
معرفی کتاب نفرین کوچ
کتاب نفرین کوچ مجموعه پنج داستان کوتاه نوشته خلیل سلطانی کردشامی است.
دربارهی کتاب نفرین کوچ
خلیل سلطانی کردشامی در کتاب نفرین کوچ پنج داستان کوتاه به نامهای آخرین شلیک، نفرین، گمشده، تنبور و اتفاق تلخ نوشته است. داستانهایی خواندنی که هرکدام به ماجرا یا واقعهای که هر لحظه ممکن است برای هرکسی اتفاق بیفتد اشاره میکند.
کتاب نفرین کوچ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان و دوستداران ادبیات داستانی و داستان کوتاه از خواندن کتاب نفرین کوچ لذت میبرند.
بخشی از کتاب نفرین کوچ
از روزی که دو نفر از بچههای آبادی به هم گلاویز شده و یک دل سیر همدیگر را کتک زده بودند، انگار هوا رنگ عوض کرده بود. با اینکه مردم، میانجیگری کرده و آن دو نوجوان را که بخاطر هیچ و پوچ دعوا کرده و لباسهای همدیگر را جر داده و سر و صورت هم را خراش انداخته و خونین کرده بودند، به سختی از هم جدا کرده و نگذاشته بودند با پیدا شدن نزدیکان هر دو کار بیخ پیدا کند، پسر عموی احمد که موهای شقیقههاش سپید شده بود ، هنگام گذر از آن نزدیکی به طرف نزاع، پا تند کرده و تا رسیده بود، بجای اینکه یا به مردم کمک کند تا نزاع تمام شود یا به عنوان یک بزرگتر، یکی یک سیلی به گوش هر دوشان بزند و از آنجا دورشان کند، با خشم و تمام توان ، یک سیلی محکم به گوش میلاد نواخته بود و تا توانسته بود فحش و ناسزا بارش کرده بود، که تو هنوز سرت از لای لنگ مادرت درنیامده ، ادعای قلدری میکنی و فکر میکنی از بقیهی فامیلت زیاد کردهای ! و میلاد بیچاره با همان یک سیلی نقش بر زمین شده بود و مردم جلوی او را گرفته بودند که دیگر بچهی بیچاره را کتک نزند.
میلاد پدرش را چند سال جلوتر از دست داده بود. پدرش محیط بان آبادی بود ، که یکروز خبر کشته شدنش را برای خانوادهاش آورده بودند . هرگز معلوم نشد کار چه کسی بوده. شکارچی یا یکی از اهالی آبادی با او دشمنی داشته و او را در میان درختان بلوط هدف تیر قرار داده و کشته بود. بیچاره جوان بود و عیالوار . میلاد تنها پسر خانواده بود. دوتا خواهر از خودش بزرگتر داشت و دو تا هم کوچکتر. همه شان یکی دو سال از هم فاصله داشتند . هم میلاد از اینکه تنها بود دلش شکسته بود و هم بیشتر آدمهایی که شاهد ماجرا بودند، دلشان به حال او سوخته بود و دو سه نفر از آنها او را تا دم خانهشان رسانده بودند . مادر میلاد وقتی تنها پسرش را خاکی و با لباسهای پاره و پیراهنی که از خون دماغش سرخ شده، دیده بود، جیغ کشیده و صورتش را خراش داده و موهای سرش را چنگ زده و کنده بود و از ترس از حال رفته بود. از روزی که نعش بیجان شوهرش را دیده بود، ترس و وحشت در جانش رخنه کرده بود.
پس از این ماجرا آرام گرفته بود و از میلاد و دخترانش خواسته بود تا به بقیهی فامیل چیزی نگویند . با اینکه دلش بدجوری کباب شده بود ولی بیم جان تنها پسرش را داشته و ضارب را به خدای بیپناهان حواله داده بود. با یکدست نرمی گوشش را گرفته و با دست مشت کردهی دیگرش چندبار به سینه زده و شکایت به خدا کرده بود.
_ خدایا من فقط به خودت شکایت میکنم و میخوام با چشم خودم سزاشا ببینم . میلاد و خواهرانش دهان بسته و چیزی نگفته بودند ولی مگر در یک آبادی کوچک ممکن میشود که اتفاقی بیفتد و بقیه باخبر نشوند !؟ مردمی که آنجا شاهد ماجرا بودند ، خبر را به همه رسانده و یک کلاغ ، چهل کلاغ کرده و از یک دعوای نیم ساعته، داستانی ساخته بودند که انگار ساعتها طول کشیده بود.
حجم
۶۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۶۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه