دانلود و خرید کتاب شب حنظله‌ها رضا کشمیری
تصویر جلد کتاب شب حنظله‌ها

کتاب شب حنظله‌ها

نویسنده:رضا کشمیری
امتیاز:
۴.۲از ۱۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شب حنظله‌ها

کتاب شب حنظله‌ها، نوشته رضا کشمیری، خاطرات داستانی روحانی شهید محمدمهدی آفرند فرمانده دسته ویژه غواص؛ گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله است. 

درباره‌ی کتاب شب حنظله‌ها

رضا کشمیری در کتاب شب حنظله‌ها به سراغ خاطرات روحانی شهید، محمدمهدی آفرند رفته است و از فعالیت‌های او در طول دورانی که در گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله مشغول بود، نوشته است. شهید محمدمهدی آفرند، فرمانده دسته ویژه غواص بود. اما در طول مدتی که در جبهه بود، بارها مجروح شد، شیمیایی شد و در نهایت در سال ۶۵ به فیض شهادت نائل آمد.

کتاب شب حنظله‌ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن خاطرات رزمندگان، شهدا و دفاع مقدس لذت می‌برید، کتاب شب حنظله‌ها را به شما پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب شب حنظله‌ها

سفرهٔ صبحانه پهن بود، مادر سر قابلمه شیر را برداشت، بخار پیچید بالا توی صورتش. محمّدمهدی در هال را باز کرد و آمد نشست سر سفره، وضو گرفته بود و دست‌های لاغرش از سرما قرمز شده بود. دستش را روی بخار قابلمه گرفت و به هم مالید تا کمی گرم شود. سریع صبحانه‌اش را خورد و لباس پوشید. خواهرش چادر به سر و کیف به دست، نگاهی به ساعت انداخت و رو به او گفت:

«عجله کن محمّدمهدی! مدرسه‌مان دیر شد، به موقع نمی‌رسیم به کلاس.»

خواهر نگران و منتظر پا به پا شد و دستانش را به هم پیچاند. محمّدمهدی بی‌توجّه به نگرانی او با آرامش سمت طاقچه رفت. قرآن را برداشت و بوسید. نشست و قران را مقابلش باز کرد. خواهر طاقتش تمام شد، پرسید: «وقت نداریم، تازه می‌خواهی قرآن بخوانی؟! دیر می‌رسیم مدرسه»

با خونسردی نگاهی به خواهر انداخت و گفت: «من تا چند آیه از قرآن نخوانم هیچ جا نمی‌آیم.»

سال ۱۳۵۴ هجری شمسی بود؛ در دبستان حکمت (شهید میرافضلی کنونی) تحصیل می‌کرد و یکی از شاگردان ممتاز و باهوش مدرسه بود. وضعیت نابهنجار دبیران مدرسه‌اش در آن سالها او را بسیار رنج می‌داد. همهٔ معلم‌های مدرسه به غیر از مدیر و دو معلم دیگر در آن سال خانم بودند. حتی معلم یکی از کلاس‌های پنجم هم خانمی بود بی‌حجاب. فقط معلم محمّدمهدی بود که با اقدامات مذهبی مثل بردن بچه‌ها به مسجد سعی داشت فضای مدرسه را دینی کند. همهٔ معلم‌های زن بدون حجاب و پوشش بودند و محمّدمهدی با اینکه به سن تکلیف نرسیده بود اما سخت مواظب نگاهش بود.

آن روز با خواهرش که چند سالی از او بزرگتر بود، راهی مدرسه شد. هوای پاییزی سوز داشت، بوی باران می‌آمد اما از باران خبری نبود. خواهر و برادر شانه به شانه پیاده به طرف مدرسه حرکت کردند. خانهٔ آنها در حاشیه شهر بود و دبستان حکمت در مرکز شهر، محمّدمهدی پا تند می‌کرد، نیم ساعته به مدرسه می‌رسید.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۵۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۵۴ صفحه