دانلود و خرید کتاب برگی از یک زندگی زهرا سیادت موسوی
تصویر جلد کتاب برگی از یک زندگی

کتاب برگی از یک زندگی

معرفی کتاب برگی از یک زندگی

کتاب برگی از یک زندگی، نوشته زهرا سیادت موسوی، داستانی خواندنی و زیبا بر اساس زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی از روز اول تولد تا شهادتش در عملیات بدر است.

درباره‌ی کتاب برگی از یک زندگی

زهرا سیادت موسوی در کتاب برگی از یک زندگی داستان زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی را نوشته است. مردی که در آرزو و اشتیاق شهادت می‌سوخت و بعد از سال‌ها، در جنگ میان ایران و عراق در عملیات بدر به شهادت رسید. او یک آرزوی دیگر هم داشت و آن مفقود الاثر شدنش بود. هرچند این آرزو هم تاحدی متحقق شد اما بهرحال پس از ۲۷ سال دوری از وطن، در اردیبهشت سال ۱۳۹۰ پیکرش در شرق رود دجله، به همراه دوازده شهید دیگر پیدا و به میهن منتقل شد. برگی از یک زندگی، داستان عبدالحسین برونسی است که سوم شهریور ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن» از توابع تربت‌حیدریه به دنیا آمد. از همان کودکی با همسالانش تفاوت داشت. وقتی در کلاس چهارم دبستان در تنها مدرسه روستایشان درس می‌خواند، به دلیل فضای نامناسب تحصیل آن زمان، مدرسه را رها کرد و از آن پس به پیشنهاد پدرش به یادگیری قرآن در مکتب‌خانه پرداخت. او در دوران سربازی نیز اتفاقات عجیبی را پشت‌سر گذاشت، ایمانش را محک زدند و از آن امتحان سربلند بیرون آمد. مدتی در زندان‌های ساواک شکنجه شد و در نهایت در روز ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر، در شرق رود دجله به شهادت رسید.

کتاب برگی از یک زندگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر دوست دارید با زندگی رزمندگان و شهدا آشنا شوید، کتاب برگی از یک زندگی را بخوانید. 

بخشی از کتاب برگی از یک زندگی

عبدالحسین با تعارف زن به داخل خانه رفت. خانه‌ای اشرافی با چینشی شاهانه. زن همان‌طور چادر به دهان، جلوی پله‌هایی که به طبقهٔ بالا راه داشت ایستاد و اتاقی را به عبدالحسین نشان داد و گفت: «خانم آنجا هستند.»

عبدالحسین که حسابی گیج شده بود، همین‌طور که پله‌ها را بالا می‌رفت، زیر لب می‌گفت: «من نمی‌فهمم، آخه چه معنی داره؟ اصلاً چرا یه سرباز باید بره از یه خانم دستور بگیره.»

در اتاق باز بود و معلوم بود کسی منتظرش است. به‌آرامی در زد و گفت: «یا الله... چند بار تکرار کرد تا اینکه صدای نازک زنی به گوش رسید: «نمی‌خواد یا الله بگی، بیا تو!»

عبدالحسین تردید داشت قدم جلو بگذارد، سرش را پایین انداخت و به‌آرامی وارد شد. اما هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که چشم‌هایش را بست و به عقب برگشت.

زنی جوان روی مبل نشسته بود و بی‌خیال به او چشم دوخته بود، آن هم با دامنی کوتاه و پاهایی که روی هم انداخته بود.

عبدالحسین با دیدن این فضا، پله‌ها را به‌سرعت پایین رفت و به صدای زن که پشت سر هم صدایش می‌زد توجهی نکرد. زنی که به نظر می‌رسید خدمتکار خانه است، دنبالش راه افتاد و با تعجب گفت: «چرا نرفتی تو؟ چرا جواب خانوم رو نمی‌دی؟»

‌ با این وضع من یک دقیقه هم نمی‌تونم تو این خونه دووم بیارم.

زن با نگرانی گفت: «پسرم لگد به زندگیت نزن، برگرد.»

عبدالحسین با جدیت جواب داد: «بمیرم هم برنمی‌گردم تو این جهنم.»

زن که دستپاچه شده بود، ادامه داد: «اگه اینجا بند نشی می‌کشنت‌ها.»

عبدالحسین که گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود با عجله به سمت در خروجی دوید و در را پشت سرش محکم بست.

کوچه خلوت بود. سرش را برگرداند و به خانهٔ ویلایی، که بعدها فهمید متعلق به یک سرهنگ عالی‌رتبه است، نگاه کرد و نفس راحتی کشید. حالا مانده بود چطور خودش را به پادگان برساند. نیم ساعتی زیر آفتاب سوزان ظهر پیاده رفت. قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. گرمای عجیبی بود. آن‌قدر پیاده رفت تا اینکه با شنیدن صدای ماشینی ایستاد. راننده وانت برایش نگه داشت و او را تا نزدیک پادگان رساند.

فرمانده با دیدن عبدالحسین تعجب کرد و بعد از فهمیدن رفتار او دستور داد به مدت یک هفته تمام توالت‌ها را تمیز کند...

از گود مافیا تا گود قتلگاه
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
مزد اخلاص: زندگی نامه و خاطرات شهید علی محمد صباغ زاده
گروه نویسندگان
پیغام ماهی‌ها
گل‌علی بابایی
سفیر بیداری
گروه نویسندگان
پرواز در سحرگاه؛ زندگی‌نامه و خاطرات شهید محمد غفاری
گروه نویسندگان
برای قاتلم؛ زندگی‌نامه و خاطرات سردار عارف شهید حاج علی محمدی‌پور
گروه نویسندگان
راز کانال کمیل: روایت پنج روز مقاومت رزمندگان گردان کمیل در کانال دوم فکه
گروه نویسندگان
غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند
حمید حسام
مدافعان حرم
گروه نویسندگان
قرار یکشنبه ها
گروه نویسندگان
ظهور
علی موذنی
نور چشم امام (زندگی‌نامه و خاطراتی از شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی «ره»)
گروه نویسندگان
هوری: زندگینامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی
گروه نویسندگان
مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)
گروه نویسندگان
بی قرار
گروه نویسندگان
دیالمه
محمدمهدی خالقی
علی ‌بی خیال
گروه نویسندگان
سه ماه رویایی
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
گل نرگس
۱۳۹۹/۰۸/۱۸

من کتاب خاک های نرم کوشک رو خوندم که مربوط به این شهید بزرگواره‌. خیلی خیلی خوندنی‌ و قابل تامله‌

یار مهربان
۱۳۹۹/۰۵/۱۲

روحش شاد و یادش گرامی

ازسربازعاشق👋🏾سلام فرمانده
۱۴۰۲/۰۹/۲۷

این کتاب رو بیشتر از خاک های نرم کوشک دوست داشتم❤️

کاربر 3497500
۱۴۰۲/۱۱/۱۱

من کتاب خاک های نرم کوشک خوندم عالیییه زندگی این شهید بزرگوار

amir ataei
۱۴۰۲/۱۱/۰۷

رضوان الله تعالی علیه چند خاطره از مبارزات سیاسی قبل انقلاب تا حضور جدی شهید سرافراز حاج عبد الحسین برونسی در جبهه و سبک زندگی و سلوک فردی و اجتماعی ایشان. اولین کتاب که خیلی معروف شد درباره این شخصیت کم نظیر،

- بیشتر
کاربر 854247
۱۴۰۲/۱۱/۰۳

من کتاب خاکهای نرم کوشک راچندین بارخوانده ام والان هم ازآن دور نمی شوم واقعا خواندنیست خدارحمت کندشهیدبرونسی انسان سالم و با خدایی بوده

محمدحسین
۱۴۰۰/۰۹/۱۷

خیلی خوب و خالصانه بود

کاربر 7706607
۱۴۰۲/۰۹/۲۶

عالی

گمنام
۱۳۹۹/۰۴/۱۷

شادی روح سردار رشید اسلام عبدالحسین برونسی صلواتی ختم کنید اللهم صل علی محمد و آل محمد زیبا بود مطالعه کنید شهادت شهادت همه آرزومه شهادت شهادت رویای ناتمومه

وصیت‌نامهٔ شهید برونسی می‌خوانیم: «من با چشم باز این راه را پیموده‌ام و ثابت‌قدم مانده‌ام. امیدوارم این قدم‌هایی که در راه خدا برداشته‌ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم! خوب به آیات قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی‌تان قرار دهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»
عشق کتاب
با لحنی جدی رو به من، آهسته گفت: «یه گلوله هست که روش نوشته برونسی. فقط اون گلوله می‌خوره به پیشونی زندگی من، نه هیچ گلوله دیگه. مطمئن مطمئنم!»
ازسربازعاشق👋🏾سلام فرمانده
همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
ازسربازعاشق👋🏾سلام فرمانده
معمولاً فرمانده گردان در صف غذا نمی‌ایستاد، آن هم کنار بسیجی‌ها. اما وقتی دقیق نگاه کردم دیدم خودش است.
ازسربازعاشق👋🏾سلام فرمانده
عبدالحسین دائم از این سو به سوی دیگر می‌رفت. گویا به دنبال چیزی می‌گشت. فقط پیشانی‌بندش مانده بود، یکی را گرفتم جلویش. گفتم: «ببند حاجی، دیره ها!» نگرفت. گفت: «به دنبال یکی دیگه می‌گردم.» اعتقادات خودش را داشت. می‌دانستم دنبال چیست. بالاخره هم پیدایش کرد. با دیدن آن نام حلقهٔ اشکی در چشمانش نقش بست. خودم برایش بستم. روی آن با رنگ سبز و با خط زیبایی نوشته بود: «یا فاطمه‌الزهرا ادرکنی.»
آبی
هر دندانی که می‌افتاد می‌گفتند: «پدر سوخته دندان‌هایش دارد می‌ریزد و کسی را لو نمی‌دهد... .»
ازسربازعاشق👋🏾سلام فرمانده
ا چشم باز این راه را پیموده‌ام و ثابت‌قدم مانده‌ام. امیدوارم این قدم‌هایی که در راه خدا برداشته‌ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم! خوب به آیات قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی‌تان قرار دهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»
کاربر ۴۷۹۵۹۲۳
همین‌طور که به دنبال جور کردن موتور بود، گفت: «ما به کسی کاری نداریم، باید خودمون وظیفه‌مون رو بشناسیم.»
زینب عباس‌حیدری
انگار جنس حرف‌هایش فرق کرده بود. گفت: «من آرزومه که جنازه‌م بمونه و هیچ اثری ازش نمونه.»
آبی
عبدالحسین برونسی سوم شهریور ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن» از توابع تربت‌حیدریه به دنیا آمد.
Autophile

حجم

۵۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۷۹ صفحه

حجم

۵۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۷۹ صفحه

قیمت:
۲۳,۰۰۰
۱۱,۵۰۰
۵۰%
تومان