
کتاب آیریس؛ قیام ساحره
معرفی کتاب آیریس؛ قیام ساحره
کتاب آیریس؛ قیام ساحره نوشته کامیار یزدان پناه است. این کتاب روایتی ناگفته از هزارهی دوم پیش از میلاد مسیح و قیام ساحرهای شرور به نام آیریس است که بین النهرین و فلات ایران را به سوی تاریکی و سیاهی پیش میبرد. دنیایی عجیب که در آن قهرمانان باید بجنگند و علیه تاریکی پیروز شوند.
خواندن کتاب آیریس؛ قیام ساحره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات فانتزی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آیریس؛ قیام ساحره
بنایی چهار گوش که درب ورودی آن پلکانی بلند داشت و فرورفتگیهایی شبیه به پنجره در قسمت بالایی آن دیده میشد که نفوذی به داخل نداشتند. سکوت مرگباری حاکم بود و حتی نسیم هم نمی وزید. آیریس پایش رو با تردید روی پلهٔ اول گذاشت، پلهها مرتفع بودند و هر کدام نزدیک یک متر ارتفاع داشتند. آیریس کمی احساس ترس میکرد اما تصمیم گرفت داخل بنا را ببیند. میدانست اینجا یک معبد است و میخواست کاهن داخلش را بکُشد. بعد از مدتی به آخرین پله و مقابل ورودی معبد رسید. هیچ نوری دیده نمیشد، بند پوتینهای آیریس بخاطر عبور از پلهها باز شده بود، در حالی که نیم نگاهی به جلو داشت خم شد تا بندها را ببندد. گره کور زده بود و چند لحظه مشغول شد که حضور چیزی را درست مقابل خود حس کرد. سرش را آرام آرام از پوتینها بالا آورد و پای برهنهای را دید که کاملا کبود است. خواست شمشیرش را بیرون آورد ولی دیر شده بود. یک کالبد کبود و بلند که اندام زنانه داشت مانند چوب خشک و بی حرکت مقابل آیریس ایستاده بود. آیریس از شدت شوک نمیتوانست حرکت کند، آن موجود همچنان بی حرکت بود و حرکت ناشی از تنفس هم در او دیده نمیشد.
نگاهش را به چشمان موجود دوخت که از شدت خلسه تنها سپیدی چشمها دیده میشد. آیریس فکر کرد که او متوجه حضورش نشده و هوشیار نیست. با دست پاچگی عقب رفت و دو سه پله سقوط کرد اما طول و عرض پلهها زیاد بود و جانش را نجات داد تا کامل به پایین معبد سقوط نکند. سر و صدای زیادی به وجود آمد و تیردان به پایین پلهها افتاد، دهها تیر روی پلهها ریخته بود و آیریس در حالی که دراز کش روی پله افتاده بود، دیگر مطمئن شد که آن موجود متوجه حضورش شده و دستش را آماده روی شمشیر گذاشت.
«اینجا چه میکنی؟» زننده ترین و گوش خراش ترین صدای زنانهای که تا بحال شنیده بود، با صدای لرزان پاسخ داد: «مسافرم!» آیریس با برقرار شدن این مکالمه با خود گفت: «اوه ... انسان است ... شاید جان سالم به در برم! ... حتما ساحره ایست که به معبد خدمت میکند!» ساحره بعد از این گفتگوی دو کلمه ای، بدون آنکه به آیریس نگاه کند با راه رفتن خاصی برگشت به داخل معبد. آیریس باز هم به آنچه بر سر خانوادهاش در بابِل آمده بود فکر کرد و پر از نفرت شد. شمشیرش را بیرون آورد و با فریادی بلند به داخل معبد حمله کرد. چند متر از ورودی که گذشت احساس کرد روی هوا معلق است، متوجه شد که دارد سقوط میکند چند ثانیه بعد با شدت به کف معبد برخورد کرد و بیهوش شد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه