کتاب درون و بیرون

کتاب «درون و بیرون» نوشتۀ آندرئا پاسنر - سانچز و ترجمۀ زینب طاهری است و انتشارات دلتا آن را منتشر کرده است. درون و بیرون، داستانی روان‌شناسانه در قالبی کودکانه است؛ داستانی دربارۀ پیچیدگی دنیای درونی انسان که با بیانی ساده و ملموس، کودکان را به درک و پذیرش احساساتشان دعوت می‌کند.

درباره کتاب درون و بیرون

کتاب درون و بیرون، اقتباسی داستانی از انیمیشن معروف پیکسار و دیزنی است که با زبان ساده و صمیمی برای کودکان بازنویسی شده تا به آن‌ها کمک کند احساسات درونی خود را بهتر بشناسند و درباره‌شان گفت‌وگو کنند. این کتاب نه‌تنها سرگرم‌کننده است، بلکه درعین‌حال جنبۀ آموزشی و روان‌شناختی دارد و درک پیچیدگی‌های عاطفی را برای بچه‌ها قابل‌لمس می‌کند.

داستان درون و بیرون با معرفی شخصیت شادی آغاز می‌شود که از زمان تولد رایلی، دختربچهٔ داستان، در ذهن او زندگی می‌کند. شادی یکی از ۵ احساسی است که در مرکز فرماندهی ذهن رایلی فعالیت می‌کنند. در کنار او احساساتی مثل ترس، خشم، نفرت و غم نیز حضور دارند. هر یک از این احساسات نقش خاصی دارند؛ مثلاً ترس رایلی را از خطرها حفظ می‌کند و غم کمک می‌کند تا رایلی موقع سختی‌ها آرام‌تر شود.

با مهاجرت خانوادۀ رایلی به شهری جدید یعنی سان‌فرانسیسکو، دنیای درونی او دچار آشفتگی می‌شود. دوستانش دور شده‌اند، خانهۀ جدید برایش غریبه است و مدرسۀ تازه او را دچار اضطراب کرده است. این تحولات باعث می‌شود تعامل بین احساسات ذهنی او به هم بریزد و شادی و غم طی اتفاقاتی از اتاق کنترل ذهن خارج شوند. حالا باقی احساسات، بدون راهنمایی شادی، باید رایلی را هدایت کنند که این باعث بروز رفتارهای عجیب و بحران‌های احساسی در او می‌شود.

کتاب درون و بیرون با نگاهی هوشمندانه، به اهمیت هر یک از احساسات اشاره دارد؛ اینکه حتی غم هم می‌تواند کارکرد مثبتی داشته باشد، چیزی که معمولاً در آموزش‌های سنتی کمتر به آن پرداخته می‌شود. کودکان در طول داستان یاد می‌گیرند که احساسات بد یا ناراحت‌کننده نباید سرکوب شوند، بلکه باید آن‌ها را شناخت و با آن‌ها دوست شد.

خواندن کتاب درون و بیرون را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به کودکان، والدین و مربیانی که به سلامت روان کودکان اهمیت می‌دهند، پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب درون و بیرون

«این شادی است. شادی یک احساس است و توی ذهن رایلی زندگی می‌کند. از وقتی رایلی به دنیا آمد، شادی او را سرزنده و خوشحال نگه می‌داشت. کار شادی حرف نداشت! شادی با کلی احساس دیگر درست وسط ذهن رایلی باهم کار می‌کردند. ترس حواسش به رایلی بود تا اتفاق بدی برایش نیفتد.»