دانلود و خرید کتاب پرنده آبی مجنون میترا صادقی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب پرنده آبی مجنون

کتاب پرنده آبی مجنون

نویسنده:میترا صادقی
انتشارات:نشر ستاره‌ها
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پرنده آبی مجنون

«پرنده‌های‌ آبی‌ مجنون‌» نوشته میترا صادقی‌، بر اساس‌ زندگی‌ شهید علی‌اصغر محراب‌(۱۳۶۵-۱۳۴۰)، است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: عراقی‌ها همیشه‌ وقتی‌ توی‌ مخمصه‌ می‌افتادند، بمب ‌شیمیایی‌ می‌زدند؛ اغلب‌ هم‌ شب‌ها. چون‌ وقتی‌ نیروها در خواب‌بودند، دیرتر متوجه‌ می‌شدند. آن‌ها که‌ دیده‌ بودند، می‌گفتند گاهی‌ با توپ‌ یا خمپاره‌ می‌زنند. گاهی‌ هم‌ با هواپیما. صدای‌ انفجار هم‌، دارد و ندارد. همه‌ می‌دانستند که‌ شکست‌ سنگین‌ عراق‌ توی‌ این‌ محور، نتیجه‌اش‌ حمله‌ی‌ شیمیایی‌ است‌. محراب‌ گفته‌ بود: «همه‌ باید ماسک‌ همراه‌شان‌ باشد.» بادگیرهای‌ مخصوص‌ را هم‌ بچه‌ها تن‌شان‌ کرده‌ بودند. کیف‌هایی‌ هم‌ همراه‌مان‌ بود که‌ آمپول‌هایی‌ داشت‌. اگر شیمیایی ‌می‌شدیم‌، آن‌ها را به‌ خودمان‌ می‌زدیم‌. اما من‌ هیچ‌ وقت‌ یاد نگرفته‌ بودم‌ کدام‌ آمپول‌ مال‌ کدام‌ حمله‌ی‌ شیمیایی‌ است‌. ولی‌نمی‌توانستم‌ دستور محراب‌ را ندیده‌ بگیرم‌. نگهبان‌های‌ پاس‌ اول‌ شب‌، معلوم‌ شدند. اما محراب‌ دستورداد نگهبان‌ها دو برابر شوند. معتقد بود وقتی‌ باد نمی‌آید، یعنی‌این‌ که‌ فرصت‌ خوبی‌ است‌ برای‌ حمله‌ شیمیایی‌. خط‌ آرام‌ بود. پاس‌ اول‌، نگهبانی‌ را تحویل‌ گرفت‌ و رفت‌. چند ساعت‌ بعد، صدای‌ فریاد شیمیایی‌ زدند و همه‌ از سنگر بیرون‌ ریختند. دویدم‌ بیرون‌. بعضی‌ از بچه‌ها، هوایی‌ تیراندازی‌ می‌کردند. این‌ نشانه‌ای‌ بود برای‌ محورهای‌ مجاور که‌ یعنی‌ محور شیمیایی‌ شده‌ است‌. چیزی‌ پیدا نبود. هر کس‌ تلاش‌ می‌کرد خودش‌ را مجهز کند. بادگیرش‌ را بپوشد، ماسکش‌ را بزند و دست‌هایش‌ را بپوشاند. زیر نور منوری‌ که‌ شلیک‌ شد، می‌شد توده‌ی‌ سفید رنگی‌ رادید که‌ مثل‌ ابر به‌ سمت‌ ما می‌آمد. نزدیک‌های‌ صبح‌ بود. محراب‌ این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ می‌دوید. به‌ بچه‌ها تذکر می‌داد که‌ ماسک‌ها را بزنند. ـ پس‌ بادگیرت‌ کجاست‌، مهدی‌؟ ـ زیر گلویت‌ را سفت‌ کن‌، احمد. ـ حسین‌، بچه‌ها را ببر به‌ طرف‌ بلندی‌. اما خودش‌ جز چفیه‌ای‌ که‌ بر گردن‌ داشت‌ و آن‌ را جلوی‌ دهانش‌ گرفته‌ بود، چیزی‌ نداشت‌. حسین‌ گفت‌: «حاج‌ اصغر ماسکش‌ را داده‌ به‌ یکی‌ از نگهبان‌ها که‌ وسایلش‌ را گم‌ کرده‌.»

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه