کتاب نبرد تک خوان
معرفی کتاب نبرد تک خوان
کتاب نبرد تک خوان؛ روایت حرکت بهسوی یک اتفاق بزرگ داستانی نوشتهٔ فهیمه شاکری مهر است و نشر معارف آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب نبرد تک خوان
کتاب نبرد تک خوان داستان پسر نوجوانی است که برای رفتن به جبهه هر راهی رفته به در بسته خورده است. حالا تنها راه باقیماندهٔ برای او رسیدن به مسابقهٔ سرود مدرسه و برندهشدن در آن است که بتواند به اردوی مناطق جنگی برود و از آن راه نقشهٔ خود را عملی کند.
خواندن کتاب نبرد تک خوان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهایی درخصوص دفاع مقدس و جنگ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نبرد تک خوان
«دوباره و سهباره همهٔ جیبهایم را میگردم. نخیر، نیست که نیست. هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. انگار آب شده و در زمین فرو رفته. به کیف مدرسهام که روی زمین افتاده نگاه میکنم. چند قدم جلو میروم و یک قوطی کنسرو دربوداغون بین جوی آب و کیفم میبینم. دلم از گرسنگی ضعف میرود. قوطی را با تمام قدرت شوت میکنم و صدای تلقتلقش روی آسفالت بلند میشود، داخل جوی میافتد و آب با سرعت آن را میبرد. در چشم بر هم زدنی ناپدید میشود و دیگر صدای تلقتلقش هم نمیآید. کاش من هم با همین سرعت به مسابقه میرسیدم! اگر راننده از اول کمی با من راه میآمد و ناسازگاری نمیکرد، الآن اینجا نبودم. انگار چرخهای ماشینش ساب برمیداشت اگر یک مسافر بدون کرایه میبرد. فکر کرده بود من هم مثل خودش ماشینندیده هستم، خبر نداشت ماشین بابای من سهتای ماشین اوست. اول باید یک دست درستوحسابی خودم را کتک میزدم. اگر یک امروز دروغ میگفتم، گناه نمیشد. گناه که نبود هیچ، ثواب هم بود، چون سر وقت میرسیدم. گناه از این بدتر که بچهها و آقای اسطیری معطل رسیدن من هستند؟ حالا هی بابا و معلم دینی میگویند دروغ نگویید. یکی نیست به آنها بگوید بیا، این هم تاوان راست گفتنم! بیا، حالا بدبخت شدم، خوب است؟ حالا اگر بهموقع نرسم و جلوی همه ضایع شوم، مخصوصاً جلوی هادی، خوب است؟ حالا به قول مامان، چشمم کور و دندهام نرم، باید بقیهٔ راه را پیاده بروم. خدایا، آخر چطور اینهمه راه را پیاده بروم و سر ساعت برسم؟! اگر بدوم هم سر ساعت نمیرسم. اگر بدوم و سر ساعت هم برسم، مگر نفس و صدایی برایم میماند؟ سلام که بکنم و آقای اسطیری نفسنفسزدنهایم را ببیند، از آن نگاههای همیشگی زیرچشمی به من میاندازد و بعدش لابد زیر لب یا در دلش میگوید الخیرُ فی ما وَقَع و بدون حرف، هادی را روانهٔ مسابقه میکند. آنوقت مفت و مجانی جای من و آن هادیِ غول عوض میشود، من میشوم ذخیرهٔ گروه سرود و او میشود تکخوان اصلی. با بدبخت شدن من، هادی میشود خوشبخت و چشموچراغ گروه! از این بدتر هم مگر داریم؟ لعنت به تو هادی که اگر نبودی، همهٔ گروه مجبور بودند منتظر باشند تا من برسم و بعد حرکت کنند! لعنت به من و راستگوییام! نه نه، لعنت اصلی به آن رانندهٔ لبوسوار که جوری طلبکار بود انگار من گفته بودم قربان شکلت، بیا مرا سوار عروسک لبوییات کن! پایم را از بیمارستان بیرون نگذاشته بودم که خودش جلویم ترمز زد. صندلی جلو را که خالی دیدم، پریدم و جلو نشستم و گفتم: «دو نفر حساب میکنم.»»
حجم
۹۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۹۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
نظرات کاربران
خیلی ممنونم بابت موجود کردن این کتاب😍 به هرکسی که دنبال یک ماجرا پردازی شیرین نوجوانانه هست، خوندنش رو پیشنهاد میکنم👌🏻 روان و خوش خوان هست با دغدغه های نوجوانانه و یاد آوریِ یک واقعه تاریخی معاصر😋
سوژه بکر وقصه پرکشش و زیبایی بود.گرچه کمی حوادث خیلی سریع و پشت سرهم اتفاق میافتاد و کمی خواننده را سرگردان میکرد.در مجموع قصه جالب و متفاوتی هست وتوصیه میکنم