کتاب بخیه
معرفی کتاب بخیه
کتاب بخیه نوشتهٔ فرزانه عباسی در انتشارات ماهواره چاپ شده است.
درباره کتاب بخیه
این داستان، حکایت شانزده روزه از دختری جوان است که در بحرانیترین دوران زندگیاش به خانهٔ مادربزرگش میرود. او زخمی است که بهدنبال بخیه میگردد. اما بخیه دورانداختنی است وقتی که زخم جوش میخورد.
کتاب بخیه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب بخیه
«یاد امین میافتم. بار اولی که اسم ارده و شیره را شنید کلی خندید و پرسید «شیره دیگه چیه؟ مگه معتادی؟» من که همان موقع در حال خوردن ارده و شیره بودم عکس گرفتم و برایش فرستادم. کلی تعجب کرد و قرار شد دفعهٔ بعد که به کوه میرویم برایش ببرم. هر جمعه صبح با چندتایی از بچههای دانشکده به کوه میرفتیم. گاهی تعدادمان بیشتر و گاهی کمتر بود. هرچه خلوتتر میشد من دلم بیشتر غنج میرفت، بهخصوص اگر خودمان دوتایی بودیم. امین عاشق کوه و پای ثابت کوهنوردیهای روزهای تعطیل بود. اما من فقط به عشق او میرفتم. فکر کنم با آن وضع بالا رفتنم از کوه و آه و ناله کردنهایم همه این را حدس میزدند. به سینهٔ کوه که میرسیدیم هرچه شیب تندتر میشد خوشحالتر میشدم. چون او قدمبهقدم برمیگشت و دستم را میگرفت. شاید این تنها چیزی بود که سختی رسیدن به قله را برایم شیرین میکرد. البته بابا روزهای برفی را اجازه نمیداد که به کوه بروم و تمام دغدغهٔ جمعههای برفی من این بود که مبادا امین دست دیگری را بگیرد. نمیدانم چرا به مغز بابا خطور نمیکرد که در روزهای غیربرفی هم آن بالا پر از برف است. هرچه تلاش میکنم تا باور کنم که دلیل کوه نیامدنش در این چهار جمعه شلوغ بودن سرش باشد، نمیتوانم. خودش خوب میداند اگر نرود من هم نمیروم. شاید هم میرود و رفتنش را از من پنهان میکند، خدا بهتر میداند.
یکی دو لقمه با اصرار ننجون به گلویم فرو میدهم و به این فکر میکنم این مدت را که قرار است اینجا باشم با صبحانههای اجباری چهکار کنم. ننجون میگوید «صبح که صبحونه نخوری تا شب هرچی بریزی تو شکمت جای این دوتا لقمه رو نمیگیره. هر کاری وقت خودش رو داره.» کاش مامان و بابا به وقتش میفهمیدند به درد هم نمیخورند و قبل از به دنیا آمدن من از هم جدا میشدند. گاهی فکر میکنم اگر مامان و بابا با هم ازدواج نمیکردند من بچهٔ کدامشان میشدم. با اینکه عاشق مامانم، ته دلم بودن با بابا را ترجیح میدهد. میدانم اگر مامان از این خیانتی که از فکرم میگذرد باخبر شود کلی دلش میشکند و پیش خودش میگوید «لیاقتت همون بابای بیکلاسته.» اصلا نمیتوانم منظور مامان را از بیکلاسی بفهمم. بابا که خیلی خوب و تمیز میگردد. لباسهایش را هم که خود مامان انتخاب میکند. بابا میگوید «مامانت میخواد من مثل شوهرای دوستاش صورتمو تیغ بندازم و کروات بزنم و هلک و هلک دنبالش راه بیفتم از اینور به اونور.» مامان جواب میدهد «برو بابا بچه شابدالعظیمو چه به این کارا؟» بابا عصبانیتر میشود و صدایش را بلند میکند «تو که یه شوهر قرتی میخواستی چرا به بچه شابدالعظیم شوهر کردی.» بعد که انگار هنوز خالی نشده است، ادامه میدهد «حالا خوبه ننه باباتو دیدیم.» مامان به بابابزرگ و مامانبزرگ حساس است، دعوا بالا میگیرد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۴۹ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۴۹ صفحه