دانلود و خرید کتاب احساس زیبا آتنا شمس
تصویر جلد کتاب احساس زیبا

کتاب احساس زیبا

نویسنده:آتنا شمس
انتشارات:نشر بید
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب احساس زیبا

کتاب احساس زیبا مجموعه اشعار آتنا شمس است که نشر بید آن را به چاپ رسانده است. ویراستاری این اثر را عبدالله محمدزاده سامانلو به‌عهده داشته است.

درباره کتاب احساس زیبا

قالب این مجموعه شعر به‌صورت آزاد و نیمایی است و مضمون اشعار آن عاشقانه است. زبان سادهٔ نویسنده در بیان احساسات خود این اشعار را جذاب‌تر و تأثیرگذاری آن‌ها را بیشتر نموده است. اگر علاقه‌مند به دنیای شعر و از طرف‌داران اشعار شاعران معاصر هستید، کتاب احساس زیبا یک انتخاب خوب برای شما است. با خواندن این کتاب لذتی ویژه از دنیای شعر می‌برید.

کتاب احساس زیبا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به شعر معاصر فارسی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب احساس زیبا

«بوی باران آمد...


بوی باران آمد

شهر چشمم خیسَست

چه کسی درد مرا می‌فهمد؟

که کسی پای دلم می‌ماند؟

چقدر تنهایم

تازه من می‌فهمم

که غم دریا چیست

قلب‌هایی که بزرگ‌اند همه تنهایند

بوی باران آمد

در خیابان شلوغی که پر از بی رحمیست

باز هم گم شده‌ام

باز بازیچهٔ لبخندِ دروغ و تلخ مردم شده‌ام

بوی باران آمد

خاکِ دل باران خورد

بوی خیسی از خاک

در فضا پیچیده

مثل عطری دلچسب

که پس از گریهٔ من

بر شانه‌ای جا مانده

بوی باران آمد

چقدر غمگینم

مثل بغضی که فروکش کرده

کاش همدردی بود

که مرا می‌فهمید

بوی باران آمد

گونه‌ام نمناک است

یک نفر با یک سنگ

شیشهٔ پنجرهٔ قلبِ مرا باز شکست

نیشخندی به نگاهِ من زد

دل زخمی‌شدهٔ من رنجید

نه دعایی کردم

و نه حتی نفرین

و خدا می‌داند که چه میزان از او دلگیرم

بوی باران آمد

آنقدر غم دارم

که اگر کوه غمم می‌دانست

پیشِ این غصه زِ هم می‌پاشید

حال که مرهمِ من بارانَست

یار دیرینهٔ دنیای من

بوی باران آمد

چشم‌ها گرچه رهایم کردند

و مرا رنجاندند

ولی از عشق خدا سرشارم

بوی باران آمد

باز تنها ماندم

هیچکس دور و برم نیست ولی

من کسی را دارم

من خدا را دارم.....

" بدون او... "

در فراسوی تلاطم زدهٔ ذهنِ شلوغم

وسط قاب افق گونهٔ چشمانِ سحر

طرح اندامِ خیالیِ قدم‌های تو را

نقش کشیدم

چه خیالی

چه گمانی

تو نبودی

سایه ات بود

و صد افسوس که این

وهم و خیال است که هستی

تو از این شب زدهٔ گمشده در وادیِ برزخ

خبری هیچ نداری

خبر آمد که تو در بند نگاهِ

داغ و سوزنده خورشید شدی باز

پس تو حرفی با منِ زاده مهتاب نداری

تو که خود زادهٔ ماهی و ستاره

تو که لبریز زِ مهری

پس چرا کار به احوال و پریشانیِ این

خستهٔ بی خواب نداری؟

تو که معنای نگاهت

خودِ آرامش و عشق است

پس چرا راه علاجی

بهرِ درمانِ دل عاشقِ بی تاب نداری؟

دل درماندهٔ من شمع شد و سوخت

غم تو پروانه ای شد

و به دور دلِ من گشت

تو برای زخمِ من

مرحمِ نایاب نداری

دل بیچارهٔ من !

حکم بر این شد :

که تو بی خاطرِ او خواب نداری...»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
کُنجِ این غمکده تنها ماندم نیست همراه دلم هیچکسی همه از راز دلم بی خبرند واژه ها از پسِ هم می گذرند کاش یک جمله تو را سوی ماتمکدهٔ سرد دلم می آورد
هدی✌
چه تلخ و سخت و غمناک است دفنِ آرزوهایم....
هدی✌
شده تنها باشی و نخواهی حتی یک نفر به خلوتَت سر بزند....؟
هدی✌
شده باران بزند شیشه ها خیس شوند رو به خیابان کنی و غصه ات سر برود؟
هدی✌
خسته از دست زمینی هایم کاش می دانستی بین این آدمها چِقَدَر تنهایم می کنم من پرواز با همین بال شکسته که بدان می‌خندند مردم این وادی دلشان بی‌رحمَست چشم بر غصهٔ هم می بندند می‌روم تا نشوم زنده به گور زیرِ این خاک غریب جایِ من اینجا نیست
هدی✌
بوی باران آمد باز تنها ماندم هیچکس دور و برم نیست ولی من کسی را دارم من خدا را دارم.....
هدی✌
چشم می پوشم از این دایرهٔ گیج توهم زدهٔ احوالم چشم می پوشم از این جوهر مشکیِ پریشان شدهٔ خودکارم مغز هر بند از این شعر که بر صفحه جلا می‌گیرد می‌دهد در جهت عشق مرا فرمانم و تمام کلمات و جملات، واژه به واژه همگی شاهد شور و پریشانیِ این فرمانند...
هدی✌
قاصدک بی خبری از دنیا از سیاهی و تباهی دل آدم ها چشم هاشان همه با هم قهرند این همه عابرِ خسته گویی از کنار هم فقط در گذرند....
هدی✌
و من تنها نشستم پیشِ شومینه و باران پشت این شیشه شبیه یک نفر که از کسی امداد می‌خواهد هراسان مُشت می کوبد و من تنها نشستم با یک عدد فنجان تهِ آن قهوهٔ تلخیست که همراهِ کمی از بُغض نوشیدم
هدی✌
طلوعَم را مَکُن باور من اینجا پُشتِ یک اَبرَم پُر از تشویش و ابهامَست این بودن
هدی✌
سهمِ من تکه ای از گنبد نیلیِ خیالاتم هست عاشق پروازم پر می گیرم تا اوج تا همان جا که دلم می خواهد سهم‌ِ من پروازست...
هدی✌
چقدر تنهایم تازه من می فهمم که غم دریا چیست قلب‌هایی که بزرگ اند همه تنهایند
هدی✌
بپرسی حال و احوالم از این مردم به تو گویند که من شاعری تاریکِ دنیایم مقصر کیست؟ این را هم نمی دانم....
هدی✌
چه دردی است اینکه من تمام شهر را بیگانه می بینم چه زجری است که کسی اطراف خود که از خودم باشد نمی بینم مچاله می شود ذهنم میان مشت لرزانم برای چه؟ نمی دانم فقط من خوب می دانم که رویا واقعیت نیست من از افکار گیج و گُنگِ اطرافم چه بی اندازه بیزارم فقط کاغذ رفیقم بود و بس وگرنه من چه بی اندازه تنهایم
هدی✌
نمی ترسم من از مُردَن من از جانی که بیهودست می ترسم من از گریه نمی ترسم من از خندیدنِ دزدانه می ترسم من از ظلمت نمی‌ترسم اما من از شبهای تاریکِ بدونِ ماه می ترسم من از کابوس های شوم راه بسیار می ترسم من از خورشیدِ پُشتِ ابر از آغوشِ باد از رقصِ پروانه گرد شعلهٔ یک شمع می ترسم از این زندگی بی طعم از بی رحمیِ این شهر می ترسم....
هدی✌
یک نفر می آید که همه شاپرکان خبر آمدنش را دیشب به اهالیِ دل من دادند چشم بر آمدنش می دوزم ابرهای چشمم اشک شادی به زمین می بارند یک نفر می آید که فقط آمدن او به دلم می شیند عشق در عمق وجودش جاریست در پیِ آمدنش بوتهٔ غم می میرد
هدی✌
باز هم چشم به راه در پی آمدنت می مانم گرچه به آمدنت شک دارم ولی از شوق همین شک که بیایی همه شب لبریزم تا بیایی همه جا پیش قدم های تو گُل می ریزم
هدی✌
شب بیداریِ دل نزدیک است خبر آمدنت جاری شد کوچه پس کوچهٔ این قصه بسی باریک است فرجی در راه است خبر آمدنت مثل نسیمی دلچسب صورت قلب مرا می بوسد ذهن تو فکر مرا می خواند تو برای من خود امیدی عطر تو در تن من می پیچد
هدی✌
چه زیبا می شود خندید به وقت مرگ تنهایی دگر خطی ز غصه روی دفتر نیست دگر این خط آخر نیست دگر پایان باور نیست
هدی✌
مثل خورشید که وقت مغرب پشت کوهی سر به بالین زمین می گیرد من و ماه و شب و این کاغذ و دلتنگی ها همگی همدستیم می نویسیم به بالین نسیم به سیاهی شب و صبح و سحر: گرچه باهم هستیم چه حیف... همه تنها هستیم....
هدی✌

حجم

۶۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۲۵ صفحه

حجم

۶۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۲۵ صفحه

قیمت:
۲۳,۰۰۰
تومان