دانلود و خرید کتاب آرشام محمدعلی واعظ
تصویر جلد کتاب آرشام

کتاب آرشام

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آرشام

کتاب آرشام نوشتهٔ محمدعلی واعظ در انتشارات متخصصان منتشر شده است.

درباره کتاب آرشام

کتاب آرشام داستان پسری است که در یک خانواده پرجمعیت متولد می‌شود. او ۲ خواهر و ۲ برادر دارد و بعد از تولدش والدینش متوجه می‌شوند نابینا و ناشنوا است. زندگی این خانواده دشوار است. پدر در یک معدن کار می‌کند و حقوق بسیار کمی می‌گیرد. خواهر بزرگ خانواده «امیلیا» بافتنی می‌بافد و یکی از پسرها لباس‌های بافتنی را می‌فروشد تا در خانواده کمک‌خرج باشد. زندگی برای این خانواده بسیار دشوار است.

پسر کم‌کم سعی می‌کند دنیای اطرافش را بهتر درک کند و تصویر واضح‌تری از آن به دست آورد اما این کار چندان آسان نیست. 

خواندن کتاب آرشام  را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آرشام 

«دیگر به سنی رسیده بودم که می‌توانستم تاتی کردن را شروع کنم و خانوادهٔ مهربانم همه تلاش خود را می‌کردند که راه رفتن را به من یاد دهند. تاتی کردن اولین چیزی بود که در زندگی یاد گرفته بودم. کم‌کم بزرگ‌تر می‌شدم، به سنی رسیدم که می‌توانستم درک بیشتری از برخی نشانه‌ها داشته باشم. مثلاً امیلیا سعی داشت با ضربه انگشت به ساعد دستانم نکاتی را به من بیاموزد، یک انگشت به ساعد دستم زد و لقمهٔ غذایی به من داد پس حالا دیگر یک انگشت به ساعد دست امیلیا یعنی من گرسنه هستم، دو انگشت یعنی من تشنه هستم و هر تعداد انگشت معنای خاصی داشت که به‌نحو خاصی به من آموخته بود.

تصور من از این دنیا این بود که همه‌جا تاریک است، تصور من این بود که ما انسان‌ها به دنیا آمده‌ایم تا فقط اطرافمان را لمس کنیم و یک قدرتی وجود دارد که به ما غذا می‌دهد، مراقب ما است، ما را تمیز می‌کند، به ما یاد می‌دهد که چطور راه برویم و چگونه اشیاء را لمس کنیم. تمام تصور من از زندگی لمس کردن بود. امیلیا بیشتر از همه مراقبم بود، بیشتر از همه به من کمک می‌کرد، انگار این یک قانون نانوشته است که فرزندان اول دل‌سوزتر هستند، او دختر بسیار زیبایی بود و بسیار هم خواستگار داشت اما بهترین خواستگارهای خود را برای کمک به خانواده رد می‌کرد. امیلیا دوست نداشت از ما جدا شود و می‌خواست به خانواده کمک کند و دوست نداشت برادرش را رها کند.

به کمک امیلیا و مادرم راه رفتن را یاد گرفته بودم و توسط عصا می‌توانستم اشیاء مزاحم را تشخیص دهم. هرچه بزرگ‌تر می‌شدم بیشتر فکروخیال به ذهنم می‌آمد، حس می‌کردم که باید به‌دنبال هدفی باشم، گمان می‌کردم زندگی این‌گونه بسیار خسته‌کننده شده است، دنبال این بودم کاری انجام دهم که از این زندگی کسالت‌بار خارج شوم، ولی نمی‌دانستم در این تاریکی و سکوت محض باید به‌دنبال چه باشم، می‌خواستم هرطور که می‌شد به آن قدرتی که به من کمک می‌کرد بفهمانم که نیاز به یک سرگرمی دارم، سعی می‌کردم با دست‌هایم بی‌قراری کنم، آن قدرت خیلی باهوش بود و ظاهراً متوجه شده بود. یک پارک کوچک در کوچهٔ ما بود که امیلیا من را به آنجا می‌برد، مرا روی تاب می‌نشاند و هُل می‌داد، حس عجیب و جالبی بود حال‌وهوایم عوض می‌شد و شاد بودن را حس می‌کردم. متوجه شدم این دنیای تاریک آن‌چنان هم بد نیست و جذابیت‌های خاص خودش را دارد، امیلیا متوجه شده بود که از تاب‌سواری ذوق‌زده شده بودم.

من دیگر می‌دانستم زمانی که نیاز به سرگرمی دارم باید چگونه رفتار کنم تا امیلیا مرا به پارک ببرد و او نیز زبان بدن مرا کم‌کم داشت یاد می‌گرفت. این کار را تا مدتی انجام می‌دادیم ولی کم‌کم احساس خستگی کردم و حتی دیگر این کار آن‌چنان مثل قبل باعث شادی من نمی‌شد. نمی‌دانستم که آیا در این دنیای تاریک سرگرمی جدیدی پیدا می‌شود یا نه! آیا فقط همین بود؟ نمی‌دانستم که آیا چیز دیگری هم وجود دارد که باعث خوشحالی‌ام بشود یا نه.» 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۶۵ صفحه

حجم

۵۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۶۵ صفحه

قیمت:
۱۱,۰۰۰
تومان