دانلود و خرید کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت... کوثر پرورزاده
تصویر جلد کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت...

کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت...

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت...

کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت... نوشتۀ کوثر پرورزاده است. انتشارات اهورا قلم این کتاب را منتشر کرده است. کتاب، حاوی داستانی در دو بخش است. بخش دوم این کتاب، خوانندۀ خود را به یک سال و سه ماه بعد پرتاب می‌کند.

درباره کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت...

کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت... داستانی در دو بخش است. واژۀ آندرومدا که در عنوان این کتاب به کار رفته است، ممکن است به کهکشان آندرومدا اشاره داشته باشد. این کهکشان را کهکشان زن بر زنجیر نیز می‌نامند. آندرومدا کهکشانی مارپیچی است که در صورت فلکی آندرومدا قرار گرفته و حدود ۲٫۵ میلیون سال نوری از کهکشان راه شیری فاصله دارد.

آیا داستان کوثر پرورزاده ارتباطی با این کهکشان دارد؟ باید خواند.

خواندن کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت... را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب روزهایی که در آندرومدا گذشت...

«قلبم، خودش را به دیوارهای سینه‌ام می‌کوبید، استرس زیر دندان‌های سیاهش، گوشت این چند ساله‌ای که از من له کرده بود را هنوز لای آرواره‌هایش نشخوار می‌کرد. تنها چیزی که استرسم را کم می‌کرد، و آرامش به وجودم می‌بخشید صدای زیارت عاشورایی بود که از مسجد دانشگاه به گوشم می‌رسید. صوت زیبا و آهنگینی از گلدسته‌های مسجد تا دانشگاه می‌رسید. جلوی در مسجد آش رشته نذری پخش می‌کردند. دهه محرم بود، سرتاسر دانشگاه با پارچه‌های سیاه یا حسین و پرچم‌های عاشورایی مزین شده بود، زیر لب به آقا توسل کردم و سلام دادم. دانشگاه آن روزها حال و هوای دیگری داشت و بسیج در قسمتی از حیاط اصلی نمایشگاه "آشنایی با ابعاد و فرهنگ عاشورا" راه انداخته بود و بچه‌های تئاتر برای اجرای تعزیه ساعت چهار آماده می‌شدند، هوا به گرمی می‌رفت و کمی دِپ بود. از ترس عرق روی پیشانی‌ام نشسته بود. مصاحبه در دانشکدهٔ فارابی طبقهٔ دوم برگزار می‌شد. به درخواست خانم ساجدی نذر کرده بودم، با خدا حساب کتاب داشتم که اگر می‌گرفت، حافظ قرآن بشوم. نذر سنگینی بود ولی ارزشش را داشت. از شیراز و تهران و چند شهر دیگر دانشجوها برای مصاحبه آمده بودند. تیپ پلوخوری زدم، کت‌وشلوار مشکی و کفش‌های نوک‌تیز پوشیده بودم. موهایم را فرق کج و بلند گذاشتم و اسپری تافت را روی سرم تمام کردم. از کناره، بالای گوش‌ها را تراشیده بودم. خیلی باکلاس و تروتمیز کیف سامسونت یکی از هم‌اتاقی‌ها را کش رفته بودم. گردنبند فروهر را درآوردم. باید شکل و قیافه‌ام به کسی که برای بورسیهٔ دانشگاه و استعداد درخشان مصاحبه می‌دهد بخورد.

البته آن‌چنان بورسیه هم که نه. معدلم جزء سه نفر برتر کلاس شده بود. اگر مصاحبه را قبول می‌شدم برای ارشد همین خراب‌شده می‌ماندم که ممکن بود در آزمایشگاه مشغول به‌کار شوم. از مسافرکشی که بهتر بود، نه! خیلی بهتر بود، اصلاً قابل‌قیاس نبود. از بوق صبح می‌رفتم برای مسافرکشی تا نصف دل شب، مادرم کنج خانهٔ چاه مسلم تنهایی دق می‌کرد. بعد هم که خسته و کوفته می‌رسیدم خانه، پول‌هایم نه به قسط ماشین کفاف می‌داد و نه حتی خریدن یک دست لباس نو. همین که خوردوخوراک را می‌داد "شکر". اما آزمایشگاه حقوق ثابت داشت و مامان گلی کلی دعا گرفته بود تا قبول شوم و با سربلندی برایم خواستگاری برود. قرار بود سفرهٔ بی‌بی رقیه بیندازد با زن‌های محله.

چشم‌ها را بستم زیر لب کلی ذکر خواندم. چشم‌هایم را باز کردم. خانم ملکی جلویم ظاهر شد. او هم رتبه برتر کلاس خودمان بود ولی نمی‌خواست مصاحبه بدهد. رو به من لبخند زد.

گفتم: «خانم ملکی هنوزم می‌گم، کاش خودتون مصاحبه می‌دادید. شما خیلی بهتر از من هستید.»

- من دارم ازدواج می‌کنم. نامزدم با درس‌خوندنم مخالفه چه برسد به کارکردن. چهار سال زحمت کشیدم که رتبهٔ برتر کلاس بشم واسه همچین روزی ولی خوب خانواده‌م صلاح دیدن شوهرم بدن.

لبخند تلخی زد، خیلی تلخ بود، اصلاً تلخی لبخندش را پاشید روی صورتم. هنوز گونه‌هایم داغ است و حس سردی حرکاتش را حس می‌کنم. چقدر رُک و راست حرف دلش را ریخت روی سرم. عاشق درس‌خواندن بود، بین راهروها و کنج کتابخانه همیشه کتاب به دست می‌نشست و مسائل شیمی مولتیمر و مکموری را مثل جن از بر بود. از پله‌ها پایین رفت و هنوز پایین‌رفتنش را نگاه می‌کنم. آن شور و شعف دیگر در حرکاتش نیست. انگار کسی از داخل خفه‌اش کرده و انرژی‌هایش را دزدیده بود. اگر چاره‌ای داشت از مولکول‌های بدنش صدای جیغ درمی‌آمد ولی نه! خیلی سرد و بی‌تفاوت شده. فهمیده بود هر چقدر هم که تلاش کند بی‌فایده است، چون زن است.

یکشنبه سه هفته پیش، جلوی بوفهٔ دانشگاه نیم ساعت با هم حرف زدیم. مانتوی خاکستری پوشیده و ظرافت اندامش را زیر چادر مشکی پنهان کرده بود. دختر باحیا و ساکتی به نظر می‌رسید، آن‌قدر ساکت که گاهی یادم می‌رفت او هم سر کلاس نشسته. به‌جز در حضوروغیاب نامش را هیچ‌جا نمی‌شنیدم. فکر کنم در کلاس ما فقط او چادری بود. تا حالا یک تار مویش را ندیده بودم. در فیلدها گوشه‌ای می‌ایستاد و فقط می‌نوشت. کنار سفره با غمزه و آرامش خاصی می‌نشست و کمترین کلمات را برای جمله‌بندی استفاده می‌کرد. صدای خودکار روی جزوه‌اش بیشتر به گوش می‌رسید تا صدای خودش. فقط یک جمله از حرف‌هایش یادم مانده. از او خواسته بودم خودش مصاحبه بدهد چون او شاگرد اول کلاس بود.

خندید، باز هم از همان لبخندهای تلخ. با دستان ظریف، کوچک، سفید و استخوانی، موهایش را به زیر مقنعه هل داد. ردِّ نور طلایی خورشید روی طلقی که در دوتوی مقنعه‌اش برای صاف ایستادن زیر چادر، کار گذاشته بود، موج می‌زد. هنوز ذره‌ای شور در صورتش دیده می‌شد. شاید هنوز مرگش را باور نکرده بود. گفت: «ما زنیم. زن‌های روستایی برای خودشون زندگی نمی‌کنن. استعدادها و تلاشمون مهم نیست. ما تلاشمونو می‌کنیم تا خدا چی بخواد.»

حرفش از آن روز تا امروز مثل قاب‌عکسی روی دیوار مغزم نصب شده است.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۳۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۵۴ صفحه

حجم

۲۳۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۵۴ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان