کتاب شاعری که می دوید
معرفی کتاب شاعری که می دوید
کتاب شاعری که می دوید نوشته سعید عبدوس است. این کتاب را نشر داستان منتشر کرده است. این کتاب رمانی جذاب است که شما را با خود همراه میکند.
درباره کتاب شاعری که می دوید
این کتاب روایت زندگی شاعر جوانی است که پس از ورود به دانشگاه و آشنا شدن با چند جوان، مسیر ذهنی و زندگیاش تغییر میکند و عشق مثل گرهی در زندگیاش مبهم باقی میماند. این کتاب داستان پسری بهنام ارسلان است که در روستایی به نام ترعه زندگی میکند. او دانشگاه قبول میشود و به شهر دیگری میرود. ارسلان توانایی بسیاری در نامههای عاشقانه دارد و برای دانشجوهای دیگر نامه مینویسد تا به کسانی که دوستان دارند بدهند، اما یک بار برای همیشه حال روحیاش خراب میشود، نامهای که به دختری میدهد که خودش دوستش داشته هرگز باز نمیشود و او تصمیم میگیرد دیگر ننویسد. اما زندگی برای او مسیر پیچیدهای رقم زده است.
خواندن کتاب شاعری که می دوید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شاعری که می دوید
اگر روزی از خواب بیدار میشد و کمردرد امانش را میبرید، آن روز هیچ ماشینی از دهکده به شهر نه میرفت و نه میآمد. روزها که میگذشت، جوانهای دهکده کتهای عموماً کِرِمی رنگ خود را به تن میکردند و چندنفری سوار بر پیکان محسن خان تا شهر مهمل میگفتند و با ضرب بر روی داشبورد چوبی قوای خوانندگی نداشتهشان را به رخ هم میکشیدند. ارسلان هرگاه سوار بر تنها مرکب دهکده راهی شهر میشد، خوانندههای طول مسیر از چهار به سه نفر تقلیل پیدا میکردند. عموماً بر روی صندلی عقب، پشت راننده و کنار پنجره مینشست. سرش وصلهٔ شیشه میشد و ذهنش در همهجا سیر میکرد غیر از داخل ماشین. یک دفترچه و یک خودکار آبی همراهان همیشگی او بودند و یک عینک دودی و یک عطر مشهدی همراه همیشگی دیگران؛ آن هم در روزگاری که هنوز طالبهای عطر مشهدی چندین برابر نرخ عرضهٔ آن بودند. وقتی به شهر میرسیدند، بلوار اصلی جولانگاه جوانان میشد. مغازهدارها از خریدار نبودن این جوانها مطمئن بودند. پس وقتی که برای سرگرمی وارد مغازههایشان میشدند، قیمتهای پرت و پلا روی جنسهایشان میگذاشتند. در لابهلای همهٔ فروشندگان، مرد میانسالی بود با موهای مجعد جوگندمی. مردی که سواد درست و حسابی نداشت ولی گنجینهای داشت از کتابهایی که گاه در پایتخت هم پیدا نمیشد. اسمش عبدالله و رسمش مشابه اسمش بود. عبدالله روزهای چهارشنبه از آمدن بچههای دهکده جور دیگری خوشحال میشد، چون میدانست که ارسلان همراه بچهها به شهر آمده و میدانست که ارسلان سلام او را بی علیک باقی نمیگذارد و حتماً به او سر میزند و از او کتاب میخرد. در عین حال خوشحال از آنکه قرار است خلاصهٔ کتابی را که هفتهٔ پیش به او فروخته از زبان او بشنود.
روزها میگذشت. رفتوآمدها بین شهر و دهکده بیشتر میشد و ناوگان حملونقل تکراننده از تاکسی، به مینیبوس و به مرور از مینیبوس به اتوبوس افزایش ظرفیت میداد. در همهٔ این سالها تنها یک مسافر هفتهای یکبار به شهر میآمد و برمیگشت: «ارسلان». آقا عبدالله دیگر به ارسلان کتاب نمیفروخت بلکه قرض میداد. دیگر رفع نیاز آنها دوطرفه شده بود. نیاز ارسلان به کتاب و نیاز آقا عبدالله به داستان. در همان روزها بود که خبر قبولی ارسلان در دانشگاه سراسری شهر رویاهایش داخل دومین صفحه از روزنامهٔ سراسری چاپ شده بود؛ شهری که میدانست برای بیشتر قد کشیدن باید به آنجا پناه ببرد. جایی که بهترین دانشکدهٔ ادبیات را در دانشگاههای کشور داشت؛ شهری به نام «مَفَر» که به سکوت در ایام تعطیلی دانشگاهها و به سرزندگی در طول سال تحصیلی شهرت داشت. مَفَر پنج ساعت با تُرعه فاصلهٔ زمانی داشت. کمکم باید تُرعه و مَفَر شرایط خودشان را با نداشتن و داشتن ارسلان تطبیق میدادند. در روزهای اول همهچیز غیرممکن مینمود.
حجم
۱۰۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۱۰۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
نظرات کاربران
ماجرایی عاشقانه و کوتاه. قلم نویسنده قشنگ بود و ارزش خواندن دارد 👍