
کتاب راستی دردهایم کو؟
معرفی کتاب راستی دردهایم کو؟
کتاب راستی دردهایم کو؟ نوشته محسن حسنزاده است. این کتاب را نشر شهید کاظمی منتشر کرده است. این کتاب روایت زندگی شهید عباس دانشگر است.
درباره کتاب راستی دردهایم کو؟
این کتاب روایت زندگی یک جوان متفاوت است. روایت یک جوان دهههفتادی پرشور اهلفکر عاشقپیشه که با وجود سنوسال کمش، دوراهیهای زندگی را خوب میشناسد؛ مثل یک نقشهخوان حرفهای که پشت فرمان مسابقهٔ سرعت زندگی نشسته، بیآنکه در دام کورهراهها بیفتد و سرگرم مناظر و بازیچهها شود. او از کنار ما میگذرد و سبقت میگیرد.
راستی، دردهایم کو؟ روایتی است از حیات عباس، که از زبان خود او بیان میشود. نویسنده کوشیده است که از زبان دستنوشتهها و گفتار عباس بهره بگیرد، به مقصود و احوالات او نزدیک شود و پارههای بههمپیوستهٔ خردهروایتهای مربوط به او را به هم قفل و زنجیر کند. بر این اساس، تمام آنچه که میخوانید، روایتهایی کاملاً منطبق با واقعیت است.
خواندن کتاب راستی دردهایم کو؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدای مدافع حرم پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب راستی دردهایم کو؟
یک، دو، سه. یک نظر مگر چقدر طول میکشد؟ سرش پایین است و درست نمیبینمش. کلی کلنجار رفته بودم با خودم. پرسوجو کرده بودم، مشورت کرده بودم و حالا انگار دارم تصمیم نهایی را میگیرم. از توی آینهٔ ماشین که نمیشود تصمیم گرفت؛ اما بیثمر هم نیست! آینهٔ ماشین همیشه برای دیدن عقب نیست؛ گاهی میشود با آن در زمان جلو رفت و کسی را دید که آیندهاش به آیندهات مربوط میشود.
مشغول این فکرها هستم که به خودم میآیم و میبینم چشمدرچشم شدهایم. بهسبک مولانا، «چون خمشان بیگنه، روی بر آسمان» میکنم. او هم انگار چیزکی فهمیده. فکری میشود از بعد آن نگاه. درنگ دیگر جایز نیست. هست؟ قاب توی آینهٔ ماشین را جایی در ذهنم ثبت میکنم. دلم آشوب است. تقلا برای حفظ ظاهر! این هیجان، نباید مرا از چیزی که هستم، دور کند. گامها را باید محکم برداشت.
خوان بعدی، خوان گفتوگو با مادر است. باید دخیل ببندم. مرا چه به این حرفها؟! حالم، چیزی است بین خجالت و حیا؛ اما سر آخر، سر حرف را باز میکنم. گرم است حرفهایم. جریان همرَفتی میدود توی خانه! میرسد به پدر! میرسد به برادرِ پدر! میرسد به گوش صاحب چشمهای توی آینهٔ ماشین! عمو لبخندبهلب، با دخترش حرف میزند: «کسی ازت خواستگاری کرده!» لابد تصویر همان نگاهِ در آینه برای او هم رنگ گرفته، وگرنه سکوت چرا؟
عمو در غیاب من، به من پاس گل میدهد: «پسرعموت ازت خواستگاری کرده!» حتی اگر تا این لحظه پیام روشن قاب آینه را نگرفته بود، حالا دیگر باید گرفته باشد. اگر نگرفته بود که رضا نمیداد به دیدار. وقتی پیغام رسید که بار داده شده، حرفها شلوغ کردند سرم را. باید بنویسمشان. چه میخواهم بگویم؟ چه میخواهم بشنوم؟ دو برگه مطلب دارم برای گفتن و پرسیدن. خسته نشود همین اول کار!
و تو چه میدانی که دیدار چیست. سرم را بلند نمیکنم در اول این اولین دیدار خاص. کاش اینجا هم آینهای، چیزی میگذاشتند که آدمیزاد بتواند سهمیهٔ یکنظرش را بگیرد. دل، یکدله میکنم. از دهانم میپرد: «خوبی، دخترعمو؟»
اگر میدانستم بههمینزودی، یخ گفتوگو را این دو کلمه میشکند، توی برگههایم مینوشتمش. میبینم که استرس هردومان رنگ میبازد. سری تکان میدهد که یعنی خوبم. من هم صاف میروم سراغ اصل مطلب و اینکه انتخاب، مهم است.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه