کتاب برف...
معرفی کتاب برف...
کتاب برف نوشتۀ روت توماس است. این کتاب را نشر سیراف منتشر کرده است. کتاب برف را خانم فاطمه رضوی ترجمه کرده است.
درباره کتاب برف
عنوان فرعی این کتاب رد بر روی نوار شمالی است. رمان برف یک رمان عاشقانه است. از افتخارات کتاب برف میتوانیم به موارد زیر اشاره کنیم:
برنده جایزه جان لولین ریز
برنده اولین جایزه کتاب سالیتر
برنده جایزه وی.اس.پریچت
خواندن کتاب برف را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
کتاب برف ژانری عاشقانه دارد و برای کسانی که از خواندن داستانهای عاشقانه لذت میبرند مناسب است.
درباره روت توماس
روت توماس در سال ۱۹۲۷ متولد شده است. توماس در ولینگتون، سامرست، انگلستان از دو معلم دبستان به دنیا آمد. روت نویسنده انگلیسی داستانهای کودکان بود. او برای اولین رمانش، فراریان، برنده جایزه داستانی کودکان گاردین در سال ۱۹۸۸ شد، جایزه کتاب سالانه که توسط هیئتی از نویسندگان بریتانیایی کودک داوری میشود.
کتابهای او از تجربیات خودش بهعنوان معلم مدرسه ابتدایی، در ابتدا در شرق لندن، استفاده میکنند. در طول دهه ۱۹۸۰ در کنسال گرین، شمال غرب لندن. کتابها عبارتند از: فرارها (۱۹۸۷)، طبقهای که وحشی شد (۱۹۸۸)، پسر جدید (۱۹۸۹)، راز (۱۹۹۰)، گناهکار (۱۹۹۳)، کودک کیسه کاغذی (۱۹۹۳) و مخفیگاه (۱۹۹۴). روت در سال ۲۰۱۱ از دنیا رفت.
بخشهایی از کتاب برف
شب جمعه بود و پیست از بچههای قدبلند پانزدهساله و اسکیت سواران حرفهای پر بود. صدای موسیقی بلندی به گوش میرسید، آهنگی از لیونل ریچی که پیشتر هم شنیده بودم. راه طولانیای در پیش داشتیم بیاراده سر میخوردیم نمیتوانستم تعادلم را روی تیغه فلزی کفشهایم حفظ کنم. ناگهان زیر پایم لغزید با وحشت جیغ زدم و بازوی سایمون را چسبیدم تعادل او هم به هم خورد و هر دو زمین خوردیم. روی سطح یخ مثل فرفره دور خودمان میچرخیدیم. درست یادم نمیآید که بعد چه اتفاقی افتاد. تنها چیزی که به یاد دارم سردی زمین اسکیت است و تراشههای نازک یخ است که از زیر تیغه کفش اسکیتبازان بر صورت ما پاشیده میشد. اسکیت سواران با سرعت از کنار ما میگذشتند و ما وحشتزده به سمت موانع سقوط کشیده میشدیم. ناامیدانه تلاش میکردم با گرفتن یکی از موانع خودم را نگه دارم. ولی غیرممکن بود. آهنگ لیونل ریچی انگار با ضربآهنگ شدیدتری نواخته میشد. همهجا پر از ذرات ریز و سبک یخ شده بود. بهزحمت چشمان را باز نگهداشته بودم برای لحظهای در میان ابری سفید و غبارآلود، پدربزرگ را روبرویم دیدم ایستاده بود و تماشایم میکرد. خوشحال دستانم را به طرفش دراز کردم که یکدفعه یادم افتاد او سه ماه پیش مرده است. فکر کردم حتماً آمده مرا با خودش ببرد.
کمی بعد، در همان دنیای قدیمی، در اواخر ماه دسامبر چشمانم را باز کردم. من زنده بودم و نفس میکشیدم. در بیمارستان دولویش. وضع سایمون بهتر از من بود. او مرخص شده بود، تنها با اتوبوس و یا شاید با هلن هنسن به خانه برگشته بود. زندهبودن ما بیشتر به معجزه شباهت داشت.
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه