دانلود و خرید کتاب لبخند ابراهیم معصومه جواهری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب لبخند ابراهیم

کتاب لبخند ابراهیم

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب لبخند ابراهیم

کتاب لبخند ابراهیم نوشته معصومه جواهری خاطرات شهید مدافع حرم حمیدرضا باب‌الخانی است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.

درباره لبخند ابراهیم

یاد شهیدان، یادبود ارزش‌های انسانی است و گرامی داشت آنان، تجلیل از برترین خصال بشری است. یاد شهیدان باید باتدبیر و عبرت گیری همراه باشد. آنان همان فرزانگانی هستند که جان عاریت را که کالایی تمام شدنی است و روبه زوال است، با نعیم پایدار الهی سودا کردند و خود را از خسرانی که هر انسانی خوا هناخواه دچار آن است- یعنی اضمحلال تدریجی سرمایه زندگی- به نیکوترین وجه رها ساختند. عمل صالح آنان که ازایمانی پایدار ریشه گرفته است، برترین عمل‌های صالح است. 

این کتاب داستان زندگی شهیدی است آرام که نویسنده هرچه در زندگی‌اش جست‌وجو کرده چیزی جز آرامش و محبت ندیده است. حمیدرضا باب‌الخانی متولد ۱۳۶۷ در اصفهان مسئول اطلاعات لشکر محمد رسول‌الله(ص) بود. که در شمال استان حلب شهید شد. 

خواندن کتاب لبخند ابراهیم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به زندگی شهدای مدافع رحرم پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب لبخند ابراهیم

خاطرات پدر شهید

اوایل سال ۱۳۶۱ بود. بعد از شرکت در آزمون تربیت معلم، تصمیم گرفتم تا مشخص شدن نتایج، به منطقه بروم. جلوی پایگاه مسجد، فرم اعزام داوطلبانه را گرفتم و نوشتم:

«نام: محمدمهدی... نام خانوادگی: باب‌الخانی... محل سکونت: اصفهان– خیابان ابن‌سینا...»

یک هفته بعد، تو لباس خاکی‌رنگم مقابل آینهٔ قدی اتاق خانم‌جان به صورت لاغر و استخوانی خودم که بخشی‌اش با ریش کوتاه و مشکی پوشیده شده بود، خیره شدم. احساس کردم تو همین یک هفته کلّی بزرگتر شده‌ام. آقاجان به روی من لبخند زد و گفت:

- بِجُنب پسر، اتوبوس رفت!

خواهرهایم با اشک چشمان‌شان بدرقه‌ام کردند. خانم‌جان با بغض فروخورده‌ای فقط زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و سعی می‌کرد باهام چشم‌توچشم نشود تا مبادا یکهو دلم بلرزد و پاهایم سُست شود. بالاخره با گرمای دست‌های پدرم، راهی منطقهٔ «سومار»۱ شدم.

چند ماه بعد، خبر آمد که در آزمون تربیت معلم قبول شدم و می‌توانم استخدام آموزش‌وپرورش اصفهان بشوم. عاشق معلمی بودم. در همین مدت کوتاهی که در منطقه بودم، اگر وقت خالی پیدا می‌کردم، یا با سال پایینی‌ها ریاضی و فیزیک تمرین می‌کردم یا کتاب می‌خواندم.

سال ۱۳۶۱ شروع یک مسیر جدید و جدی در زندگی‌ام بود. هم درس می‌دادم و هم در مقطع کاردانی تربیت معلم درس می‌خواندم. همهٔ روزهایم وقف آموزش پسربچه‌های بازیگوشی می‌شد که اغلب در فراق پدران رزمنده‌شان به من پناه آورده بودند و به غیر از معلم، گاهی نیاز به توجه، نگاه پدرانه، تشویق و حمایت‌های ویژه داشتند. از همان جا بود که دلم خواست زودتر شرایط مهیا بشود تا من هم بتوانم طعم شیرین پدر شدن را بچشم.

دو سال از سابقهٔ کارم در مدرسه می‌گذشت و کم‌کم اوضاع زندگی بر وفق مراد می‌شد. خانم‌جان یک روز صبح قبل از اینکه راهی مدرسه بشوم، دستی به یقهٔ کت مخمل کبریتی‌ام کشید و گفت: 

- آقامهدی! دیگه وقتشه این خونه رنگ نوعروسش رو ببینه.

از شرم سرم را پایین انداختم و صدایم را تو سینه صاف کردم. اما حیا مانع از این می‌شد که بخواهم حرفی بزنم. خانم‌جان لبخندی زد و گفت:

- خُب خداروشکر! رنگ رخسار خبر می‌دهد از سِرّ درون.

بعد همان‌طور که از پله‌های حیاط بالا می‌رفت ادامه داد:

- من و آباجیات یه دختر خوب و نجیب برات نشون کردیم، ان شاء الله آخر هفته وعده گرفتیم. حواسِت باشه جایی قول و قرار نذاری!

خانم‌جان دخترِ یکی از خاله‌زاده‌های خودش را که خیلی خانوادهٔ محترم و باایمانی بودند در نظر گرفته بود. مراسم خواستگاری و عقد و عروسی در ساده‌ترین شکل ممکن با همراهی و همدلی دو خانواده به سرعت برگزار شد و من در بهار ۲۵ سالگی‌ام رخت دامادی تن کردم و وارد دورهٔ جدیدی از زندگی‌ام شدم.

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه