دانلود و خرید کتاب به رنگ حبیب صادق عباسی ولدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب به رنگ حبیب

کتاب به رنگ حبیب

معرفی کتاب به رنگ حبیب

در کتاب به رنگ حبیب نوشته صادق عباسی ولدی خاطرات شهید هادی طارمی عضو تیم حفاظتی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی را می‌خوانید.

موسسه فرهنگی پژوهشی مبین به منظور اطاعت از فرامین ولی امر مسلمین مبنی بر ثبت و نشرِ آثار و خاطرات شهدا اقدام به جمع‌آوری خاطرات این شهید بزرگوار نموده است.

 هادی ۱۶ سال در لباس سبز سپاه به خدمت مشغول بود. او سال‌ها در تیم حفاظتی شهید سپهبد قاسم سلیمانی حضور داشت. او ۱۶ سال پاسدار بود و سال‌ها در تیم حفاظتی سردار قاسم سلیمانی حضور داشت. پدرش درباره ویژگی‌های اخلاقی فرزندش گفته‌است: از نظر خصوصیات اخلاقی منحصر به فرد و عالی بود. هرچند بسیار مظلوم بود، اما زیر بار حرف زور نمی‌رفت.

یکی از برادران هادی در سال ۶۲۱۳ و در عملیات خیبر به شهادت رسید. شهید جواد طارمی مفقودالاثر بود. به گفته برادر شهید طاری، ۱۵ سال بعد که پیکر جواد به کشور بازگشت، تحولات روحی زیادی را در هادی ایجاد و هدفش را والا کرد. او که سال‌ها به برادر شهید بودن افتخار می‌کرد، حالا به دیدار برادرش شتافته‌ است.

سرگرد هادی طارمی در آغاز ۴۰ سالگی به همراه چند نفر دیگر از جمله سردار قاسم سلیمانی، سردار سرتیپ پاسدار حسین پورجعفری، سرهنگ پاسدار شهروز مظفری‌نیا، سروان پاسدار وحید زمانی‌نیا و ابومهدی المهندس معاون حشدالشعبی و تنی چند از اعضای حشدالشعبی در حمله تروریستی آمریکا به کاروان حشدالشعبی در بغداد در بامداد ۱۳ دی‌ماه ۱۳۹۸ به شهادت رسیدند.

پیکر مطهر این شهید ۴۰ ساله در جوار مزار برادر شهیدش در قطعه ۵۰ گلزار شهدای تهران واقع در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

خواندن کتاب به رنگ حبیب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به ادبیات پایداری مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب به رنگ حبیب

 دومین شهید

مادر شهید؛

هادی اولین شهید خانواده نبود. برادرش جواد، در عملیات خیبر شهید شده بود؛ سال ۱۳۶۲. پیکر جواد ۱۱ سال بعد از شهادتش تفحص شد و برگشت. آن موقع هادی تقریباً ۱۵ سالش بود. ما همیشه بازگشت پیکر جواد را نقطه تحول هادی می‌دانستیم. بعد از شهادت هادی، فیلم آن روزها را دوباره نگاه کردیم. بعد از تشییع پیکر در مسجد محله، روحانی برای جمعیت روضه می‌خواند. هادی هم کنار منبر نشسته بود. آن روز هادی به شدت منقلب شد و در فراق جواد اشک ریخت.

وقتی جواد شهید شد، هادی هنوز کودک بود. جواد به من وصیت کرده بود بعد از شهادتش او را به هادی و دیگر برادرانش بشناسانم. هادی همیشه از او یاد می‌کرد.

۲. طرف حساب بچه‌ها

مادر شهید؛

هادی بچهٔ شلوغی نبود. اما بالاخره همهٔ بچه‌ها شیطنت می‌کنند. من هیچ وقت، تنبیه‌شان نمی‌کردم. صبر می‌کردم پدرشان برگردد، به او می‌گفتم. مثلاً اگر از مدرسه دیر می‌آمدند یا با بچه‌های دیگر دعوا می‌کردند، به حاج‌آقا خبر می‌دادم. می‌گفتم اگر از پدرشان حساب ببرند، بهتر است. بچه‌ها می‌گفتند: «مامان تو همیشه چغلی می‌کنی!» حاج آقا نظامی بود. از سر کار که می‌آمد، با بچه‌ها بازی می‌کرد. می‌گفت با هم کشتی بگیرند. بیشتر وقت‌ها با بچه‌ها دوست بود ولی به وقتش هم سخت می‌گرفت.

۳. از تکواندو تا شنا

برادر شهید؛

هفت سالش که بود، در باشگاه تکواندو ثبت‌نامش کردم؛ در محلهٔ یافت‌آباد. اسم باشگاه هشتم شهریور بود. از شادآباد که ما بودیم، تا آن‌جا فاصلهٔ زیادی بود. با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. تقریباً از همان موقع بود که ورزش را حرفه‌ای دنبال کرد. بعداً سراغ شاخه‌های دیگر رفت. به فوتبال علاقه داشت و از همان بچگی بازی می‌کرد. تا همین چند سال اخیر، در سالن ورزشی شادآباد، همراه پسرهای فامیل فوتبال بازی می‌کردیم. ده، پانزده نفر بودیم. سالن می‌گرفتیم و بازی می‌کردیم. یک روز موقع بازی تاندون پایش آسیب دید و دیگر نتوانست بازی کند. بعد از چند ماه که برگشت تصمیم گرفتیم کنار فوتبال، والیبال هم بازی کنیم.

یک فیلم چند دقیقه‌ای از والیبال بازی کردنش دارم. دقت کردم دیدم قبل از هر سرویس زدن، بلا استثناء «یا علی» می‌گوید. این برای من جالب بود. اصلاً انگار عادتش شده بود و این ذکر، شده بود جزوی از مقدمات سرویس‌های هادی. برنامهٔ والیبال هم تا مدتی ادامه داشت و بعد از آن، به دلایلی قطع شد. بچه‌ها نتوانستند برنامه‌ریزی کنند و سالن بگیرند. آن موقع خود هادی رفت باشگاه بدن‌سازی که برنامه‌ریزی‌اش خیلی کار سختی نبود و هماهنگی نیاز نداشت. در باشگاه پرسیده بودند که چه کار می‌کند و هادی جواب انحرافی داده بود! چون کارش طوری نبود که بتواند بگوید و از طرفی هم نمی‌خواست سوال آن بنده‌خدا را بی‌جواب بگذارد.

مدتی هم رفته بود سراغ شنا. آن زمان که هنوز ممنوعیت شنا در سد کرج وجود نداشت، آن‌جا تمرین شنا می‌کرد. عمق آب در سد خیلی زیاد است و شنا در آن مهارت و جرأت زیادی می‌خواهد. هیچ غریق‌نجاتی هم نبود که اگر کسی داشت غرق می‌شد، نجاتش دهد! با این حال هادی در آن‌جا تمرین شنا می‌کرد.

۴. عصا به دست

مادر شهید؛

با برادرانش رفته بود فوتبال و پایش آسیب دیده بود. مجبور شده بود عمل کند. بعد از آن هم با کمک عصا راه می‌رفت. بچه‌ها گفته بودند پایش آسیب دیده اما نمی‌دانستم عمل کرده. دو، سه هفته بعد، در شهرستان، مراسم ترحیم برادرشوهرم بودیم. پسرعمویش آمد صدایم زد. گفت بروم جلوی در هادی را ببینم. پرسیدم: «چرا خودش نمی‌آد؟» گفت: «شما بیا. آقا هادی کارتون داره.» هادی پایش در گچ بود. عصا را که دستش دیدم، قلبم ریخت. گفتم: «این عصا چیه؟ چرا پس نگفتی به ما؟!» هادی آرام بود. بیست روزی از عملش می‌گذشت. گفت: «تو فوتبال اینجوری شده. به خیر گذشت.» تازه آن وقت بود که فهمیدم پایش را عمل کرده.

۵. دعوای جلو باشگاه

پدر شهید؛

اوایل زیاد اهل درس نبود. مدرک سال نهم را که گرفت، مدرسه را ول کرد. البته بعداً، همراه کار، درسش را ادامه داد. قبل از خدمت سربازی، هر سال می‌آمد شهرستان، پیش من در مزرعه کار می‌کرد. تابستان را اینطور می‌گذراند. زمستان هم خودش می‌رفت دنبال کار. بعد از اینکه سربازی‌اش را رفت، وارد سپاه شد.

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه