کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ آتش و خشم
معرفی کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ آتش و خشم
کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ آتش و خشم (جلد چهارم) نوشته آدام بلید است که با ترجمه محمد قصاع منتشر شده است. این کتاب روایت دنیایی در مرز نابودی است که قهرمانان باید آن را نجات دهند.
درباره کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ آتش و خشم (جلد چهارم)
پیش از نبرد هیولاها جنگی بین خیر و شر آغاز شد. آوانتیا در پرتگاه نابودی قرار دارد. ارتشهای دشمن و نیروهای شیطانی به مرزها رسیده و آماده حمله هستند. اما تقدیر تانر پانزده ساله را برای دفاع از آوانتیا انتخاب کرده است. تانر و همرزمش، گوون، نه تنها باید با نیروهای دشمن مقابله کنند، بلکه باید با هیولاها مبارزه کرده و آنها را از طلسم شیطانی نجات دهند. آیا آنها چنین قدرتی دارند؟ آوانتیا در آتش جنگ میسوزد. ارتش شیطانی در تسین در کشور جولان میدهد. فقط تانر و سوارکاران برگزیده بر سر راه دشمن ایستادند.
داستان از جایی آغاز میشود که ماری عظیم و قدرتمند در غار زندگی میکند. غاری که به آن غار استخوان میگویند چون هرکس به آن وارد میشود طعمه مار میشود. در همین زمان پسری کوچک به نام روفوس وارد غار میشود. مار میخواهد او را بخورد و از گرسنگی نجات پیدا کند اما وقتی نزدیک پسرک میشود میفهمد او سوار برگزیدهاش است. آنها برای هم هستند.
خواندن کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ آتش و خشم (جلد چهارم) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای فانتزی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ آتش و خشم (جلد چهارم)
من صدای هیسمانندی درمیآورم. پولکهایم به رنگهای زرد و سبز موج میزنند.
"من فالکور هستم."
روفوس تکرار میکند، "فالکور."
او صدای مرا میشنود. هیچ شکی ندارم؛ روفوس همان کسی است که برای من انتخاب شده است.
میگویم، "دنبالم بیا."
در کنار او پیچوتاب میخورم و در طول غار بهسوی تنها خروجیای که به جای امنی میرسد، میخزم. روفوس پشت سرم میآید؛ دستش را روی پولکهایم میگذارد تا او را راهنمایی کنم. گهگاه به پشت سرم نگاهی میاندازم، ولی به نظر میرسد این پسر بدون هیچ نگرانیای به هیولایی بسیار بزرگتر از خودش اعتماد کرده است.
بهزودی ما به دهانهی دندانهدار و کجومعوج غار میرسیم. چنان به تاریکی عادت کردهام که نور روز چشمانم را آزار میدهد. غار استخوانها؛ سالها پیش روستاییان این اسم را برای غار انتخاب کردند. آنها چه سریع فراموش میکنند. تا امروز من فقط یک افسانه بودم؛ داستانی که برای بچههای وحشتزده تعریف میکردند.
روفوس جلو میرود؛ به درون روشنایی. وقتی آتش در چشمانم فروکش میکند، کمکم دشتها و علفزارهای آوانتیا را تا دوردست میبینم. گوسفندان در دشتها و مزارع پراکندهاند. گرسنگی به شکمم چنگ میاندازد. من سالها در تاریکی زندگی کردهام، اما آن وضع دیگر به پایان رسیده است. دوران هیولاها بار دیگر فرا میرسد.
صدایی میگوید، "تو آنجایی!"
پولکهایم سفت میشوند و من سرم را بهسوی صدا میچرخانم. دختربچهای آنجا ایستاده و دستانش را به کمرش زده است. قمقمهی آبی با طنابی از گردنش آویزان است. گرچه موهایش تیرهتر از موهای روفوساند، اما خون مشترک آنها را تشخیص میدهمـ خواهر روفوس. روفوس با نگرانی به من نگاه میکند. من خود را بهسوی تاریکی عقب میکشم. میفهمم: گرچه او نترسیده است، اما حضورم باعث وحشت خواهرش میشود.
دختر از شیب کوه بهسوی دهانهی غار بالا میآید و میپرسد، "تو کجا بودی؟"
روفوس میگوید، "ایزادورا! من دنبال تو میگشتم."
خواهرش میگوید، "امکان ندارد من داخل آن غار پنهان شوم. من داخل تنهی توخالی درختی منتظر شدم. اگر پدر بفهمد که تو داخل غار استخوانها بودهای، عصبانی میشود."
روفوس میگوید، "پس به او چیزی نگو."
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۵ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۵ صفحه