کتاب خشم
معرفی کتاب خشم
کتاب خشم، دومین جلد از مجموعه رمان سه جلدی تیرگی نوشته استیون جیمز است که با ترجمه زهره حیدرنژاد و نیلوفر حسنی میخوانید. این داستان در ادامه کتاب تیرگی نوشته شده است و ماجرای آن را دنبال میکند.
درباره کتاب خشم
کتاب خشم، جلد دوم مجموعه تیرگی است. همهچیز از شهری منزوی و دورافتاده به نام بلدون در ویسکانسین آغاز میشود. یا به عبارت بهتر، زمانی که جسد یکی از دختران دانشآموز دبیرستان، به نام امیلی جکسون در دریاچه آلگونکین پیدا میشود. شهر و همه مردم شوکه شدهاند. دنیل بایرز شانزدهساله هم درست مانند بقیه جامعه، معتقد است که مرگ امیلی جکسون تصادفی بوده است اما این اعتقاد به زودی میشکند و جایش را تردیدی عمیق و علامت سوالی بزرگ پر میکند. چه اتفاقی برای امیلی افتاده است؟ چرا دنیل میتواند چیزهای مختلفی را ببیند، احساس کند و دیگران نمیتوانند؟ ماجرا از چه قرار است؟
کتاب خشم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب خشم را به تمام علاقهمندان به رمانهای پرهیجان و ماجرا پیشنهاد میکنیم. اگر جلد اول این مجموعه را خواندهاید، این کتاب راهم حتما بخوانید.
بخشی از کتاب خشم
"دنیل، میدانی چرا اینجا هستی ؟"
دنیل بایرز متوجه شد که در حال پلک زدن بود و سرش را به یک
طرف کج کرد. یک لامپ مهتابی با نوری شدید، از بالا به روی او میتابید. با حالتی آشفته، به روی کمر، در تخت قرار داشت. "چی؟"
"پرسیدم آیا میدانی چرا اینجا هستی ؟"
هنگامیکه اطراف را نگاه میکرد، دید که در اتاق یک بیمارستان است. پنجرهی روی دیوار مقابل پرده کرکرهی سنگینی داشت که در سرتاسر آن کشیده شده بود، طوریکه فقط پرتوهای ضعیف نور خورشید از دورتادور لبههای آن میتابید. امکان نداشت که تشخیص دهی چه ساعتی از روز بود. دنیل سرش تیر میکشید، افکارش در هالههای عجیب و غیر قابل کنترل میچرخیدند. اما یک چیز را به روشنی به یاد داشت. او زیر لب گفت: " آنها گفتند که من به کسی آسیب رساندم."
به چه کسی ؟ به چه کسی آسیب رساندی؟
"فقط همین؟"
"بله."
مردی بلند قامت با نشان کارآگاهی در کنار تخت ایستاده بود . پزشک لاغر کنار او، روپوش سفیدی پوشیده بود، اما زمانیکه کارآگاه صحبت میکرد، او سکوت کرده بود. "پس یادت نمیآید که چه اتفاقی برای پدرت رخ داد؟"
"پدرم ؟"
دنیل خیلی فکر کرد، سعی داشت به یاد بیاورد، اما تمام چیزهایی که به یادش میآمد تصاویر تیره و تار از بازی بسکتبال دبیرستانش در دو شب قبل، تصاویری از رفتن به یک انبارکاه، تصاویری از ایستادن در زیر برف در کنار جسد گرگی مرده _ عالمی پرپیچ وخم و در هم آمیخته از بیداری، خواب و کابوسهای مبهمی که خود به خود تکرار میشدند. هیچ راهی نبود که تشخیص دهی کدام یک از تصاویر خاطرات و کدام یک خواب هستند.
هنوز خواب هستی. این یک رویا است.
باید یک رویا باشد.
حال پدرت خوب است.
اتفاقی برای او نیفتاده.
دنیل سعی کرد بنشیند، اما برایش ممکن نبود. او به پایین تخت نگاه کرد. مچ دستها و مچ پاهایش به تخت بسته شده بودند. اینجا چه خبر است؟
"منظور آن پرستار چه بود وقتی گفت که به کسی آسیب رساندم؟
آیا منظورش پدرم بود؟"
"پس چیزی از شب گذشته به خاطر نمیآوری؟"
" اگر حالش خوب است به من بگو. تو باید __"
کارآگاه حرفش را قطع کرد، "خون، " "آیا خون حافظهات را تکان نمیدهد؟"
"چی؟"
"خون. "
"اصلا چیزی درباره خون نمیدانم."
"مادلین کیست؟" او به روی دنیل خم شد.
"مادلین؟"
"گوشی تو در اختیار ما است. راجع به پیامهایت اطلاع داریم. پسر جوان، چه بلایی سر او آوردی؟"
" سر چه کسی؟"
"پدرت. "
"نمیدانم دارید در مورد چه چیزی صحبت میکنید؟"
اما پیامها را کاملا به یاد داشت.
و نام مادلین را کاملا به یاد داشت.
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۱۸ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۱۸ صفحه