کتاب سیرترشی
معرفی کتاب سیرترشی
کتاب سیرترشی، نوشته اکرم مرادی است. این کتاب یکی از سری داستانهای آنوکسی است که انتشارات سیمای قلم برای علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر کرده است.
درباره کتاب سیرترشی
سعید گمشدهای درگذشته دارد. در همه لحظههای زندگی به یاد او است، فکر میکند با دیدن گمشدهاش همه خاطرات خوب را به یاد میآورد. ستاره همه سعیاش را میکندتا همسرش از فکر آن شخص بیرون بیاید ولی نه تنها موفق به این امر نمیشود، بلکه فاصله عمیقی بین آن دو ایجاد میشود؛ این فاصله باعث غمگینی ستاره میشود و سعید را به فکر وا میدارد تا زندگی از هم پاشیده خود را سروسامانی دهد؛ غافل از اینکه تحول و تغییر یک کار سخت است، کاری که به پشتکار و پختگی درونی احتیاج دارد؛ چیزی که سعید هنوز به آن نرسیده است.
خواندن کتاب سیرترشی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب سیرترشی
مهران روی صندلی کنار آینه نشست. موهای کوتاه و سفیدش را مرتب میکرد که گرمی دستی روی شانهاش باعث شد صورتش را برگرداند. -
-- بذار یه نگاهی به دستت بیاندازم.
-- دستم خوبه، مواظب خودت و مهرداد باش. به احتمال زیاد دوهفتهای میمونم.
شبنم خم شد شانهی مهران را بوسید و گفت: چقدر رنگ قرمز بهت میاد! لازم میدونم یه آمبولانس پشت سرت بفرستم تا اونهایی که از دیدن جمالت غش میکنن رو جمع کنه.
مهران بالبخندی از سر شوق، شبنم را در آغوش گرفت و با لبخند گفت: دیگه سفارش نکنم، مراقب خودت و مهرداد باش.
شبنم احترام نظامی گذاشت و گفت: چشم قربان، تو هم مواظب خودت باش و قول بده تا با این تیشرت قرمز دلبری نکنی، داخل کوله پشتی چی گذاشتی؟ خیلی سنگینه!
مهران بند کوله پشتی را گرفت و آن را به سختی از روی زمین بلند کرد. وقتی از خانه خارج شد؛ آژانس جلوی در منتظر بود. بدون اینکه به صورت راننده نگاه کند سلام کرد و گفت: عجله کنید آقا تا به اتوبوس برسم.
چند متری که دور شدند؛ راننده گفتگو را به دست گرفت. از گرانی، بیکاری جوانان، حقوق کم بازنشستگان، پایین آمدن ارزش پول و...
مهران پیش خود گفت: مردم از کی تبدیل به منتقدان سیاسی و اقتصادی شدن؟
به صورت آفتاب سوخته راننده نگاه کرد؛ صورتش از گرما خیس عرق شده بود. این وضعیت تا کی ادامه دارد؟ این پیرمرد الان باید کنار خانوادهاش باشد، نه با این چهره خسته دنده عوض کند! با صدای راننده از افکارش بیرون آمد.
-- آقا رسیدیم این چند قدم رو خودتون برین، ترافیک اجازه دور زدن نمیده.
تشکر کرد و از اتومبیل پیاده شد. از بوق ممتد اتومبیلها، هیاهو و همهمه مردم کلافه شده بود. لنگلنگان چند قدمی رفت تا به اتوبوس موردنظر رسید. بلافاصله سوار شد. بلیت را از جیبش بیرون آورد و نگاه کرد و روی صندلی شمارهی سیزده نشست. زن جوانی درست همسن و سال شبنم کنارش نشسته بود. با تکان دادن سر جواب سلام زن را داد. طول مسیر تهران – سیستان و را بلوچستان در حالت خواب و بیدار سپری کرد.
وقتی به آبادی رسید؛ از ظهر گذشته بود، آفتاب گرم بهاری که به صورتش میخورد، حس خوب و دلچسبی را در او بیدار کرد. هیچ چیز عوض نشده بود، همه چیز مثل سابق بود. خانههای آبادی همچون مخروبههایی خالی از سکنه به او خوشآمد میگفتند. صدای زنگولهی بزها به گوشش رسید چند متری رفت. از دور رخساره را دید که با چوبدستی بزها را هی میکرد و زیر لب با آنها حرف میزد. لباس بلوچی زیبایی به تن داشت؛ سوزندوزیهای لباس، زیر نور خورشید میدرخشید. از گرمای هوا صورتش به سرخی لباسش درآمده بود و چین و چروکهای صورتش بیشتر از همیشه خودنمایی میکرد. مهران آن چین و چروکها را از صمیم قلب میپرستید. آن چهرهی آفتاب سوختهی بلوچی نهایت آرزویش بود. رخساره متوجه نگاه نوازشگر مهران شد؛ چندثانیهای با بهت نگاهش رابه او دوخت سپس چوبدستی را رها کرد و به طرفش دوید.
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۹ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۹ صفحه
نظرات کاربران
خیلی کتاب شیرینی هست حتما بخونید روان و دلنشین نوشته شده خیلی دوست داشتم
این کتاب با نثری فوق العاده روان و زیبا نوشته شده و عشق و عواطف انسانی در آن کاملا دیده می شود و زندگی را فراتر از دغدغههای امروزی ترسیم میکند توصیه میکنم حتما این کتاب رو تهیه کنید و